داخل اتاق
مادر لی به سختی تونست بالاخره خونریزی تاعو بند بیاره و فشارش رو با قدرتاش کنترل کنه...
وقتی که داخل سرویس اتاق رفته بود تا دستاشو بشوره صدای کریسو میشنید که داشت با تاعو حرف میزد و با لبخندی داخل سرویس موند تا مزاحم سرورش
نباشه...بعد از رفتن مادر لی کریس کنار تخت روی زمین روی زانوهاش نشت و دست تاعو رو تو دستش گرفت ... میشد گفت دیگه از بهوش اومدن تاعو نا امید شده بود قبلا شنیده بود کسانی که در حالت شک به دنیای ارواح میرن درواقع از نظرشون دل خوشی تو دنیا نیست و باز گردوندن اونا به زندگی تنها زمانی ممکنه که اون امید رو بهشون بدی اونا تو دنیای ارواح قادر به شنیدن هستن...
زبونش رو روی لبای خشک شدش کشید تا بتونه صحبت کنه ... اینطوری شروع کرد
-نمیدونم....واقعا نمیدونم باید از کجا باید شروع کنم...نمیدونم چی باید بگم... میدونم که این حرفا رو میشنوی ...امید...راستش امیدوارم بهم یه شانس بدی تا تمام این دوسال و بی توجهی هایی که بهت کردم رو جبران کنم ...من پادشاه یه مملکتم که توی شرایط سخت همیشه یک راه حلی پیدا میکنم....اما الان ...تو این لحظه انگار هیچی ...هیچی نمیدونم...دوباره لباشو خیس کرد و ادامه داد
- واقعا نمیدونم چی شد که اینطوری شد...چیشد که کار به اینجا کشید... که میناه رو از دست دادیم .. میدونم خودخواهیه... راستش رو بخوای... اره من خودخواهم... اونقدر که میخام برگردی...کمی که گذشت و جوابی نگرفت با کلافگی نالید
- باشه .. باشه قبول من بهت نیاز دارم ...میخوام کنارم باشی ... اعتراف میکنم از همون روزی که دیدمت ازت خوشم اومد
آروم اشکی از گوشه چشمش افتاد-هیچوقت فکر نمی کردم انقدر سریع خودتو تو قلبم جا کنی...نه..بهتره بگم قلبمو بدزدی ... حالا...اگه بری ... جای خالیش فقط تو سینم می مونه....میشم یه آدم...نه یه اژدهای بی قلب... توبچگیت هیچ داستانی از اژدها ها نخوندی؟ تمام اون اژدها ها روزی بدجنس نبودند... از دست دادن عشقشون این بلا رو سرشون اورده... تاعویا... منو ببخش...هرچی بگی حق داری... من نباید میناه رو بدون این که بزارم ببینیش به کای میدادم تا ببره.... متاسفم.... هرجوری می خوای منو تنبیه کن...فقط منو از وجود خودت محروم نکن....
دیگه اشک نمی ریخت با گریه التماس میکرد
-تاعو...تروخدا بیدار شو...من بدون تو نمی تونم.. خواهش میکنم
سرشو روی شکم تاعو گذاشت و آخرین تیری رو که میتونست زد به امید اینکه برگرده
-اگه ... از من دلگیری به خاطر هیوک برگرد .. اون به مادرش نیاز دارهچندثانیه از حرفش نگذشته بود که بدن تاعو شروع به لرزیدن کرد
کریس با ترس سرشو برداشت و دستاشو محکم روی چشماش کشید تا اشکایی رو که دیدشو تار کرده بودن پاک کنه...دیدن بدن تاعو که میلرزید و ناله میکرد و گرد های طلایی رنگی تمام بدنشو پوشونده بود ترسوندش و باعث شد بلافاصله مادر لی رو صداکنه
YOU ARE READING
minerva
Fanfictionby : zita & me😊 همه چیز خیلی سریع عوض شد... من یه آدم معمولی با رویاهای معمولی بودم... تا اینکه...