e32

187 36 24
                                    

لیام موبایلش رو برداشت و اسم تاعو رو تو قسمت مخاطب هاش لمس کرد...

پیام رو نوشت
-باید ببینمت... خیلی مهمه... یه اتفاقی افتاده که... نمیتونم برات پشت تلفن توضیح بدم... لطفا بیا...دو ساعت دیگه بیرون کافه ای که همیشه همو اونجا میدیدم
و بعد ارسالش کرد...

تاعو وقتی پیام رو گرفت گیج شده بود...
تایپ کرد
-چی شده؟

خیلی سریع جواب پیامش اومد
-نمیتونم اینطوری توضیح بدم... مهمه... خواهش میکنم...
تاعو اهی کشید و تایپ کرد
-باشه...

بعد موبایلش رو روی تخت پرت کرد و از اتاق بیرون رفت... لوهان رو صدا زد...

لوهان هم کتابی که میخوند رو رها کرد و به طرف تاعو رفت...

تاعو به نظر نگران بود برای همین پرسید
-چیزی شده؟

تاعو جواب داد
-اره... دوستم... بهم گفته یه چیزی اتفاق افتاده که باید بهم بگه...نمیدونم چیه ولی انگار خیلی مهمه... پس... میتونی مراقب هیوک و زی هائو باشی تا بیام؟

لوهان اروم جواب داد
-باشه ولی‌.. خطرناک نیست؟

تاعو لبخندی زد و گفت
-چه خطری لوهان... اون دوستمه و به کمکم نیاز داره... انقدر این چیزایی که تو فیلما میبینی رو باور نکن.. باشه؟

لوهان باشه ارومی گفت و تاعو هم به طرف کمدش رفت و لباسش رو عوض کرد‌...
بعد از عوض کردن لباسش خیلی سریع از خونه بیرون اومد و به سمت اون کافه رسید...

وقتی به اونجا رسید‌‌‌... فقط پنج دقیقه تا زمان قرارشون مونده بود... کمی نگاه کرد و بلاخره لیام رو دید‌...
به طرفش دویید...

-لیام... لیام! ماجرا چیه؟
لیام نگاهش کرد و لبخند غمگینی زد و بعد گفت
-اینجا نمیشه... بیا‌‌‌...

بعد هم دست تاعو رو گرفت و به یه کوچه بنبست برد...
تاعو گیج شده بود... پرسید
-لیام... چی شده؟ برای چی منو اوردی اینجا؟

لیام تاعو رو به دیوار چسبوند و بعد دستش رو بالا اورد و اروم سر تاعو رو نوازش کرد و گفت
-میدونی... خیلی وقت بود که منتظر یه موقعیت بودم تا بهت اعتراف کنم...

تاعو سعی کرد لیام رو عقب هول بده اما لیام اونو محکم نگه داشته بود و حرفش رو بدون توجه به اعتراض های تاعو ادامه داد
-ولی یکهو ناپدید شدی و وقتی برگشتی ازدواج کرده بودی!

کج خندی زد و گفت
-متاسفم ولی... دیگه نمیتونم تحملش کنم...
تاعو رو ول کرد و عقب رفت ... همون موقع بود که زنی از پشت سرش بیرون اومد و چیزی زیر لب گفت...

تاعو بعد از این دیگه چیزی نفهمید ... چشم هاش رو که باز کرد توی یه اتاق بدون هیچ وسیله ای داخلش بود...

#

وقتی بیش تر از پنج ساعت از غیبت تاعو گذشت لوهان کم کم نگران شد...
اما به خودش نهیب زد زیادی برنامه های تلویزیون رو نگاه کرده...

امکان نداشت یه تصادف یا همچین چیزی اتفاق افتاده باشه...

و همچنین
امکان نداشت تاعو دزدیده شده باشه چون... اولا مرگانا هیچ ایده ای نداشت اونها کجان و دوما... اخه انسان ها برای چی باید یه شخص.. مثل تاعو رو بدزدند؟

وقتی زمان این غیبت به ده ساعت رسید ... بقیه هم شروع به نگران شدن کردند و این خبر ناپدید شدن تاعو به نرلند هم رسید...

البته... به کریس چیزی نگفتند چون نمیخواستند نگران بشه...

بعد از گذشت بیست و چهار ساعت از ناپدید شدن تاعو... کای شواهدی پیدا کرد که ... تاعو روی زمین نیست...
دیگه نمیشد این موضوع به این مهمی رو از کریس مخفی کنند...

اما... قبل از اینکه کای به دیدن کریس بره و این موضوع رو بگه...یه نامه از طرف مرگانا رسید...
اون لحظه که کای رسید... کریس به طرز وحشتناکی عصبانی بود!

کای هم نامه رو خوند...و به طرف کریس برگشت...
سعیش رو کرد تا ارومش کنه
-برادر... خواهش میکنم اروم باش...

کریس با عصبانیت به طرف کای برگشت و عملا داد زد
-اروم باشم؟! اروم باشم؟! چطوری اروم باشم کای؟! مرگانا تاعو رو قطعا به عنوان گروگان نگه میدارن تا ما تسلیم شیم و من...من...

اروم روی زمین نشست و گفت
-اگه... اگه اینطوری بشه... من‌... من باید... باید... نجات دادنش رو فراموش کنم و اونوقت... اگه بلایی سرش بیارن چی؟

کای کنارش نشست و محکم بغلش کرد و سرش رو نوازش کرد
-کریس... میفهمم چه حالی داری...
کریس اروم گفت
-تقصیر خودمه... نباید بهش اجازه میدادم...نه... نباید یک سال تمام... تنهاش میذاشتم‌...

کای اهی کشید و گفت
-کریس..‌ من میرم... که با مرگانا صحبت کنم.. ببینم چی میخواد .... باشه؟

کریس پوزخندی زد
-مشخصه چی میخواد...
کای به طرفش برگشت و گفت
-کریس خودت رو نباز باشه؟ تاعو مطمعنا خوبه... حداقل فعلا خوبه‌..‌ پس نگران نباش باشه؟

کریس لبخند کوچیکی زد و اروم سرش رو به نشونه تایید تکون داد و چیزی نگفت...

#

لوهان اروم زی هائو رو تو بغلش تکون میداد...
اما اون بچه اروم نمیگرفت...
طبیعی هم بود... مادرش رو میخواست...

حتی هیوک و هلنا هم ... همش یه گوشه مینشستند و توی خودشون فرو میرفتند...
هیچ کدوم حتی دل و دماغ بازی کردن نداشتند...

البته ...
بزرگ تر ها هم هیچ کدوم حال و حوصله ی رسیدن به کار های روزمره شون رو نداشتند...

فقط میخواستند یه گوشه بشینند و تیک تاک ساعت نگاه کنند...
همه هنوز امیدوار بودند که تاعو اروم در خونه رو باز کنه و بیاد تو...

انتظارشون تموم شد... اما کسی که به خونه شون اومد کای بود نه تاعو

کای به بقیه نگاه کرد و گفت
-مرگانا یه نامه داده...
نفس همه توی سینه شون حبس شد...

کای اهی کشید و ادامه داد
-من دارم به اردوگاه مرگانا میرم... همه تون... به هیچ وجه از خونه بیرون نرید‌...

لی اروم گفت
-با این حساب... اگه مرگانا تاعو رو داره... یعنی ما جنگو باختیم؟

کای نگاهش کرد و اروم گفت
-میترسم همینطور باشه...
و بعد ناپدید شد

minervaWhere stories live. Discover now