وقتی وانگ هائو و وی لانگ یک ساله شدند کمی سر تاعو خلوت شد و موفق شد دوباره بیشتر از یک بار در ماه به کریستال سر بزنه...
اما کریستال به نظرش کمی سرد تر از چیزی شده بود که به یاد داشت...
فکر کرد اگه اجازه ش رو از کریس بگیره و اونو برای یک روز آزاد کنه اون سر حال میاد اما وقتی اینو به کریستال گفت تا نظرش رو بپرسه کریستال جواب داد
-نه... فراموشش کن باشه؟تاعو اروم گفت
-ولی... فکر میکردم دوست داری که...کریستال لبخندی زد و دست تاعو رو از پشت میله ها گرفت و گفت
-آزاد شدن رو دوست دارم... دلم لک زده برای اینکه بال هام رو باز کنم و تو آسمون پرواز کنم ولی...میدونی بعدش...دوباره باید برگردم اینجا... تازه به اینجا عادت کردم..
و لبخندی زد...
تاعو خجالتزده سرش رو پایین انداخت و گفت
-ببخشید... نمیدونم چرا کریس انقدر اصرار داره که...کریستال حرفش رو کامل کرد
-خوب طبیعیه...یه اژدها میتونه فرمانروا باشه... همین که زنده نگه م داشته... خودش ریسک بزرگیه...
تاعو سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد...کریستال دست هاش رو محکم گرفت و گفت
-برای همین...ازت میخوام یه اژدها ی دیگه دنیا نیاری... باشه؟تاعو نگاهش کرد و لبخندی زد و چیزی نگفت
#
روز ها پشت سر هم میگذشتند...
سه سال عین برق و باد گذشت...تاعو واقعا عاشق بچه هاش بود اما یه جورایی وقتی فهمید قراره دوباره بچه دار شه دلش میخواست خودش رو بکشه..
نه ماه بعد... یه سه قلو به دنیا اورد...
دو تا پسر به اسم های مینهو و مینکی...
و یه دختر کوچولو...که اسمش رو میران گذاشتند...
اگه میناه رو حساب نکنیم... میران... اولین دختر تاعو و کریس حساب میشد و همه حسابی راجبش ذوق زده بودند...حتی برای تولدش یه جشن هم گرفتند...
دختر کوچولوشون علاوه بر اینکه یه دختر بود یه ویژگی خاص دیگه هم داشت...اون...
یه اژدها بود...تاعو...راجب این مساله خیلی نگران بود...
نکنه به خاطر دخترش سال ها بعد...
یه جنگ مثل جنگ قبلی پیش بیاد؟نکنه آخر و عاقبت دختر عزیزش مثل کریستال بشه؟
وقتی نگرانیش رو با کریس درمیون گذاشت کریس اون رو محکم بغلش کرد و گفت
-همچین اتفاقی نمی افته...میران... مثل کریستال نمیشه... بهت قول میدم...تاعو همچنان نگران بود اما اروم سرش رو به معنی باشه تکون داد و چیزی نگفت...
کریس خیلی راجب این مساله فکر کرد...نگرانی تاعو بی دلیل نبود...
در نتیجه تصمیم گرفت حالا که دوتا وارث اژدها داره... هیوک رو رسما به عنوان ولیعهد خودش به کل مردم کشور و کشور های همسایه معرفی کنه...
YOU ARE READING
minerva
Fanfictionby : zita & me😊 همه چیز خیلی سریع عوض شد... من یه آدم معمولی با رویاهای معمولی بودم... تا اینکه...