-من...میدونم... هیچ جوره نمیتونم توجیه ش کنم اما... امیدوارم ... سعی کنی شرایطی که من داشتمو درک کنی... من... خوب تو هم یکی از بچه هات رو از دست دادی... می فهمی چقدر سخته... من دوبار بچه دار شدم و هر دوبار بچه م مرده دنیا اومد...
میدیدم که کای چقدر عاشق بچه هاست و احساس ضعف می کردم...کسی که عاشقش بودم تنها یه درخواست از من داشت و من نمیتونستم انجامش بدم...یکهو تو اومدی... تو از من کم سن تر بودی... تا اون لحظه هم بارداری نداشتی... وقتی اولین بار دیدمت ته دلم لرزید... نکنه این پسر بخواد کای مهربون منو ازم بگیره...شک چیز بدیه...بد افتاده بود به جونم... توی این شرایط بود که یه بار اومدم دم اتاقت...
میخواستم باهات حرف بزنم... کای اونجا بود و داشت ازت حال بچه هات رو می پرسید... برای منی که یه همچین ترس و شکی تو دلم بود مثل یه پازل همه چیز برام جور شد که تو و کای با همین...
لبشو گاز گرفت و ادامه داد
-نمیدونم چرا این فکرو کردم... بعدشم که خودت میدونی...
یکم سکوت توی اتاق ایجاد شد .. اما بعد از چند لحظه دوباره کیونگسو سکوت رو شکست
- منو ببخش... من نمیخواستم بهت صدمه بزنم...متاسفم...
گریه ش گرفته بود...تاعو تا اون لحظه حرفی نزده بود در واقع میتونست دردی رو که کیونگسو کشیده حس کنه و صداقت توی حرفاش
رو بفهمه دستشو روی شونه اش گذاشت و با انگشت اشاره اش که زیر چونه کیونگ قرار داد سرشو بالا اورد و اشکای کیونگسو رو پاک کرد و در اخر لبخند زد- همینکه ابراز پشیمونی کردی و معذرت خواستی قابل قبوله به هر حال خدارو شکر اتفاقی اون لحظه نیوفتاد و توهم نباید زیاد غصه بخوری باشه؟ براتون خوب نیست ...
کیونگ لبخند زد
- ممنون ...وتاعو رو بغل کرد و ادامه داد
-ممنون که بخشیدیم تو قلب بزرگی داری
بعد انگار که متوجه شده باشه با بهت از بغل تاعو بیرون اومد که تاعو لبخند زد و گفت
-اینبار سالمه و زنده میمونه ...کیونگ با بهت بهش نگاه کرد زمانی که به خودش اومد داشت تاعو رو سخت به خودش فشار میداد
پایان فلش بک
کریس به لبخند روی لب کیونگ و دستی که روی شکمش بود نگاه کرد و گفت
-بهتره با کای هم صحبت کنیبا این حرف کیونگ از عالم خیال بیرون اومد و توجهش به کریس جلب شد که کریس ادامه داد
- و بهش ..
با چشم به شکم کیونگ اشاره کرد و ادامه داد
-بگیکیونگ لپاش سرخ شد
- اون ... سرش شلوغه ..
کریس سری تکون داد و گفت
-اره... ولی بهتره بهش بگی که ازش دلخور نیستی اینطوری اون عذاب کمتری میکشه !کیونگ گیج گفت
-مگه ...
کریس جواب داد
-معلومه به خاطر رفتاری که با تو داشته خودشو سرزنش میکنه و اینقدر خودشو خسته میکنه که بعضی اوقات هرجایی که هست از هوش میره
YOU ARE READING
minerva
Fanfictionby : zita & me😊 همه چیز خیلی سریع عوض شد... من یه آدم معمولی با رویاهای معمولی بودم... تا اینکه...