e40

198 35 36
                                    

مراسم با شکوه هر چه تمام تر انجام شد... تمام شب همه شاد بودند و لبخند از روی لب های هیچ کسی پاک نمیشد ...

حتی بچه ها هم که متوجه نبودند چه خبره غرق بازی هاشون بودند و میخندیدند...

بجز یه نفر...

پسر بچه ی پنج ساله ای که تمام مدت با چهره ی ماتم زده به ملکه ی این سرزمین و مادر شاهزاده ی درحال تاج گذاری (ولیعهدی) زل زده بود...

اون بچه... شاهزاده اژدهای آبی بود...
تمام مدتی که توی خیابون دست اون شخصی که اون پیش پدر و مادرش برگردوند رو‌ گرفته بود احساس خوبی داشت...

قصد داشت از پدرش بخواد که اون خدمتکار رو با خودشون ببرن...
اما اینطور که معلوم بود اون شخص نه تنها خدمتکار نبود...بلکه ملکه ی این سرزمین بود و محال بود بتونه هیچ وقت اون رو با خودش به قصر خودش ببره...

وقتی که دید ملکه ی مورد علاقه ش چطور دست پادشاهش رو گرفته و بهش لبخند میزنه احساس میکرد چیزی قلبش رو فشار میده...

وقتی مراسم تموم شد و زمان رفتن رسید..‌‌. اون بچه یه جورایی احساس عجیبی داشت...
هم دوست داشت هرچه زود تر از اون کشور عجیب غریب بره و از شر دردی که توی قلبش میپیچید خلاص شه‌.‌‌..

و هم دوست نداشت از اونجا بره...
دوست داشت کنار اون ملکه... یعنی تاعو بمونه...
اما بلاخره...

پدر و مادرش آماده رفتن شدند...
و کریستین... شاهزاده پنج ساله اژدهای آبی...
توی سکوت و توی دلش با تاعو خداحافظی کرد و به خودش قول داد وقتی اونقدر بزرگ و قوی شد که میتونست بیاد اون تاعو رو با خودش به قصرش ببره...

#

کریستال اونقدر توی سلولش تنها مونده بود کهبخواد شروع به حرف زدن با افرادی بکنه که اونجا نبودند...

اولش... توی خیالش برادراش رو میدید و بعد تاعو رو...
اما جدیدا...

کسی که عامل همه بدبختی هاش بود به دیدنش می اومد و دست از سرش برنمیداشت...
مرگانا...

مرگانای غیر واقعی توی سلولش دقیقا همونطوری بود که به یاد داشت...
سمج و رو اعصاب‌...

هر چقدر کریستال سعی میکرد اون رو ندید بگیره... توی ذهنش و جلوی چشمش پر رنگ تر میشد...
میدونست داره عقلش رو از دست میده اما چی کار میشد کرد؟

یک سال بعد بود که بلاخره تسلیم شد و شروع به حرف زدن باهاش کرد...
اونها هر دو توی سلول بودند مگه نه؟

اگه کریستال زندانی بود... اون هم بود...
در نتیجه حرف زدن باهاش ضرری نداشت...
فقط باعث میشد که حوصله ش سر نره...
اوایل مرگانا فقط چیز های بی ربط میگفت...
مثلا راجب یه تفریح قدیمی حرف میزد یا راجب مسافرت هایی که رفته بود...

minervaWhere stories live. Discover now