e38

199 36 33
                                    

کریس زیر لب وردی خوند و خیلی زود طناب ها دست و پای کریستال رو بستند...

کریس جلو اومد و گفت
-بعدا... راجبت تصمیم میگیرم....
بعد از کمی مکث اضافه کرد
-خواهر...

و بعد به طرف تاعو رفت و اونو که هنوز همونجا روی زمین نشسته بود رو محکم بغل کرد...

اروم در گوشش گفت
-چرا... نجاتم‌ دادی؟ فکر میکردم... ازم متنفری...
تاعو اروم دست هاش رو دو طرف صورت کریس قرار داد و لب هاش رو بوسید و گفت
-دیگه...نه...

و لبخند کوچیکی زد‌.. کریس هم دستاشو دور کمرش حلقه کرد
-فکر میکردم تو نمیتونی مرده ها رو زنده کنی...

-و من فکر میکنم درباره همسرم یه استثناهایی باشه
و چشمک زد
کریس چونه شو روی سر تاعو گذاشت و آرامش رو به بند بند وجودش با کمال میل راه داد ...

بلاخره... بعد از سال ها میتونست بدون هیچ نگرانی ای تاعو رو محکم بغل کنه...
این جنگ...
بلاخره تموم شده بود!

#

به دستور کریس... جسد مرگانا توی تمام کشور گردونده شد و یک روز به دروازه هر شهر اویزون بود و مردم بهش سنگ میزدند...

خواهر مرگانا ناپدید شده بود اما تصویرش توی تمام کشور پخش شده بود و تحت تعقیب بود...
سرباز های مرگانا اکثرا کشته شده بودند اما کریس اونهایی که زنده مونده بودند رو ازاد کرد تا به سرزمین های تاریکی... خونه شون برگردند..‌

کشور در دست بازسازی بود و کم کم و با گذشت زمان... همه چیز به حالت عادی برگشت...
انگار که هیچ جنگی اتفاق نیفتاده باشه...

کریس کریستال رو اعدام نکرد... فقط اون رو برای باقی عمرش به زندان انداخت...

البته... فقط به خاطر خواهش های تاعو بود که از جونش گذشت...

کریس قصر رو هم بازسازی کرد و اتاق هایی رو به قصر اضافه کرد
چون به نظر میرسید که خیلی زود قراره شاهزاده های زیادی داشته باشه و خب همینطور هم شد...

سه ماه بعد از تمام شدن جنگ و برگشتنشون.. تاعو باردار شد و نه ماه بعد یه سه قلو پسر به نام های یی ژائو، یی فان و یی بو به جمع شاهزاده ها اضافه شدند...

از زمانی که کریستال توسط کریس به سیاه چال انداخته شده بود تاعو هنوز هم سعی میکرد کریس رو قانع کنه تا که اون آزاد بشه...

به علاوه اینکه گهگاهی... مخصوصا زمان بارداریش نصف غذاهای خوشمزه ای که هوس میکرد رو مخفیانه و دور از چشم بقیه برای کریستال  به سیاه چال میبرد و بهش میداد و باهم کمی صحبت میکردند...

با گذر زمان... کریستال تبدیل به بهترین دوست تاعو شد و اون دوتا واقعا با هم خوب کنار می اومدند...
گاهی تاعو بچه ها رو هم برای دیدنش میبرد و این واقعا کریستالو خوشحال میکرد...

اون واقعا عاشق برادر زاده های کوچولوش بود...
با گذر زمان...

کم کم تاعو هم تسلیم شد و دیگه از کریس آزادی کریستال رو نمیخواست چون اینطور که معلوم بود آزاد شدن کریستال برای همه دردسر بود و به علاوه...

اینطور به نظر میرسید که کریستال بعد از پنج سال زندانی بودن... دیگه به زندان عادت کرده...
بارداری مجددش هم اینبار حواسش رو به کل پرت کرد و از اونجایی که این بار هم مثل زمانی که زی هائو رو داشت بارداری سختی رو میگذروند کم تر و کم تر به دیدن کریستال میرفت...

این کمی کریستال رو اذیت میکرد...
این احساس رو بهش میداد که کاملا ترد شده...
البته که اون توی زندان... توی سیاه چال قصر بود ولی بازم...

یا اژدهای در بند...
وقتی دیگه هیچ طلا ی با ارزشی نداره... چرا باید توی جاش احساس خوشحالی کنه؟

تاعو خیلی زود دوقلو های بعدیش رو به دنیا اورد...
دوتا پاندای کوچولو...به اسم های وانگ هائو و وی لانگ...

جدا از این که از همون لحظه تولد یه دقیقه هم اروم و قرار نداشتند و حسابی تمام انرژی تاعو رو میگرفتند بچه های شیرینی بودند...

از اون طرف... زی هائو و هیوک قدرت هاشون رو کامل به دست اورده بودند و تمام مدت زیر نظر مربی هاشون تمرین میکردند

برادر های کریس هم کم کم هر کدوم یه کاخ کوچیک توی استان های مختلف ساختند و از قصر اصلی رفتند و توی کاخ های کوچک خودشون ساکن شدند تا جا برای شاهزاده های تازه باز بشه...

اگرچه هر چند وقت یک بار برای جشن های مختلف به قصر اصلی می اومدند...

توی این چند سال فقط "سوهو و لی "و "شیومین و چن" بودند که پسر کوچولوشون تنها بچه شون باقی مونده بود!

کیونگسو بعد از جونگهیون دوتا پسر دیگه به اسم های جونگمیون و جونگمین دنیا اورده بود

لوهان و سهون یه پسر کوچولو به اسم تمین داشتند

چانیول و بکهیون هم یه پسر به اسم تهیونگ ...

اینطوری بود که وقتی این خانواده ها به دیدن برادرشون کریس می اومدند قصر حسابی شلوغ میشد...

اما خوب... همینش خوب بود مگه نه؟

minervaWhere stories live. Discover now