کیونگ که داشت از این لمسا لذت میبرد با خوردن لگد
محکمی به دیواره داخلی شکمش آخی گفت و اخم کرد
رو به شکمش
- تو پسره پررو .. یکم اروم تر هم لگد بزنی بابات میفهمهکای خندید و شکم کیونگ رو نوازش کرد و گفت
-پسره نازم مامانیو اذیت نکن
کیونگ نالید
- کای من پدرشم!- ولی تو کسی هستی که اونو دنیا میاری بهش زندگی
میبخشی پس مادرشی
کیونگ اخمی کرد و معترضانه گفت
-من نمیخوام منو مامان صدا کنه.. منم مردم دلم میخاد
منو پاپا صدا کنهکای سعی کرد لبخند بزنه
- اینکه چی صدا کنه مارو بستگی به خودش داره عزیزم
کیونگ هنوز هم قانع نشده بود با اخم گفت
-بازم من دوست ندارم منو مامان صدا کنه.. فکر نکنی
دوسش ندارما! دارم اونم خیلی ! ولی یجوری میشم همین
الانم که هیوک تاعو رو ماما صدا میکنه یطوریم میشه ..
نمیدونم اونا چطوری ذوق میکنن!کای برای اینکه از این بحث مزخرف همیشگی خاتمه بده گفت
-باشه عزیزم هرچی تو بگی ... راستی درباره اسمه این
فندوق خان فکر کردی؟
کیونگ ذوق زده
- اره ... جونگ هیونکای لبخند زد و گونه کیونگ رو بوسید
-عالیه عزیزم
کیونگ دستاشو دور گردن کای حلقه کرد
- میشه دیگه نری و برای تولد جونگ کنارم باشی ؟کای نگاهش رو از صورت کیونگ دزدید و گفت
-خیلی دلم میخاد اینطوری میشد ولی نمیشه عزیزم جنگ خیلی پیشترفت کرده ما کلی از شهر ها و نیروهامونو از دست دادیم ... طوری که حتی کریس هم خودش تو جنگ شرکت میکنه ...کیونگسو آهی کشید
- باشه درک میکنم ولی دلم میخواست تو کنارم باشی ...
کای لباشو بوسید
-هنوز کلی وقت داریم که کناره هم باشیم ... و همینطور فکر نکن من به جونگ تنها راضی میشم!
کیونگ مشتی نه چندان محکم بهش زد
- ولی جونگ فرق داره ! بچه اوله ماست ...کای شکمشو نوازش کرد
-جونگ حتما بابایی رو درک میکنه ...مگه نه جونگ؟
کیونگ ناراحت صداش زد
-کایا ...-نمیتونم قول بدم عزیزم
کیونگ ساکت شد و به سقف خیره نگاه کرد....کای دلش
سوخت ...آروم سر کیونگ رو روی بازی خودش گذاشت و گونه شو بوسید
-نمیدونم این جنگ تا کی طول می کشه... اما من
مطمعنم که ما پیروز میشیمکیونگ نگاهش کرد
- من فقط میخوام که همسرم موقع تولد اولین بچم کنارم باشه... خواسته ی زیادیه؟!
-معلومه که نه عزیزم... من فقط... متاسفم...
کیونگ آهی کشید و سرش رو روی سینه ی کای گذاشت- فراموشش کن... میخوام تا وقتی که اینجایی از
حضورت استفاده کنم...
کای لبخندی زد و سر کیونگ رو تا لحظه ای که خوابش
برد نوازش کرد
صبح روز بعد کای زودتر از کیونگسو بیدار شد و آروم طوری که اونو بیدار نکنه از تخت پایین اومد و بعد از شستن صورتش لباساش رو عوض کرد و از اتاق بیرون رفت تا چیزی برای خودرن پیدا کنه که صدایی توجهشو جلب کرد
YOU ARE READING
minerva
Fanfictionby : zita & me😊 همه چیز خیلی سریع عوض شد... من یه آدم معمولی با رویاهای معمولی بودم... تا اینکه...