زمانی که تاعو بیدار شده بود توقع داشت کریس کنارش باشه اما این انتظار با دیدن جای خالی کریس پوچ شد اول فکر میکرد که شاید خواب بوده اما موقعی که زیر پتو رو نگاه کرد و خودشو لخت دید بلند شد و درد خفیفی رو تو پایین تنه اش حس کرد فهمید که اون اتفاق واقعا افتاده
بوده و کریس واقعا اونجا بودهشایدم بیرون اتاق بود سریع از تخت اومد پایین و لباس پوشید و تو سالن رفت وقتی همه جا رو گشت فهمید کریس رفته روی مبل نشست و اشکاش بالاخره راه خودشونو رو باز کردند
وقتی کیونگسو با هیوک تو بغلش از اتاقش اومد بیرون و تاعو رو تو اون حال دید براش تمام قضایا رو تعریف کرد حالا تاعو هر چند ناراحت بود ولی میدونست کریس مجبور بوده بره
سه ماهی به همین منوال گذشت تو این سه ماه به ترتیب بعد از سوهو ... چانیول و چن هم برای مراقب ازشون اومده بودن... و امروز قرار بود
که کای بیاد و مراقب بعدیو بذاره و با چن برگرده
-میگم... بچه ها...همه نگاهشون رو از تلویزیون گرفتن و به دی او دوختن... دی او آروم ادامه داد
-میشه یه کمکی بهم بکنین؟ امروز تولد کایه و خب... من میخوام که یه جورایی خب... غافلگیرش کنم...
بکهیون پرسید- یعنی میخوای براش تولد بگیری؟ مگه بچه س؟ اونم تو
این وضعیت متشنج... کای وقت نداره که بمونه...خودت که خوب میدونی...
کیونگسو حرفشو قطع کرد
-میدونم...ولی...تاعو یکم فکر کرد
-بک ... اگه مساله فقط زمانه... من میتونم حلش کنم...
کیونگ ذوق زده به تاعو خیره شد
- واقعا اینکارو انجام میدی؟تاعو سری تکون داد...لوهان از جاش بلند شد
-خیله خوب... تا اومدن کای فقط نیم ساعت مونده...
تاعو سری تکون داد و بشکنی زد تا زمان متوقف بشه... ولی اتفاقی نیفتادتاعو متعجب از جاش بلند شد و دوباره سعی کرد اما بازم هیچی ...تاعو گیج گفت
-یعنی چی..چرا نمیشه؟
لی از جاش بلند شد و به سمت تاعو اومد ...شیومین پرسید
- تاعو...آخرین باری که... با کریس... رابطه داشتی...کی بوده؟تاعو سردرگم جواب داد
-آخرین باری که اینجا بود... چطور؟
لی مچ دست تاعو رو گرفت و بعد دستش رو روی شکم تاعو گذاشتو بعد از جند دقیقه اروم گفت
-خوب... حدسم درست بود..بک آروم آب دهنشو قورت داد
-لی... میخوای بگی که...
لی بدون توجه بهش جواب داد
- آره...
لب های بک می لرزید ...انصاف نبود... اون توی این جمع تنها کسی بود که بچه نداشت و حالا تاعو داره دومی رو به دنیا میاره ..
انصاف نبود !اصلا نبود...بقیه دور تاعو جمع شده بودن ... همه خوشحال بودن ... اما غم سنگینی توی دل بک بود...
به سمت اتاقش راه افتاد دو ماه پیش چان بک رو با
خودش به اونجا آورده بود و بهش قول داده بود اونم مثل بقیه صاحب بچه میشه اما خبری نبود... هیچی...
در حالی که بغض کرده بود به سمت پنجره ی اتاقش
رفت و اون رو باز کرد...
YOU ARE READING
minerva
Fanfictionby : zita & me😊 همه چیز خیلی سریع عوض شد... من یه آدم معمولی با رویاهای معمولی بودم... تا اینکه...