e28

199 35 22
                                    

مرگانا رو به نگهبان گفت
-در سلولش رو باز کن!

نگهبان چشمی گفت و اروم دری رو که از فلز مخصوصی درست شده بود رو باز کرد و مرگانا وارد سلول کوچک شد و دست به سینه رو به زندانیش گفت
-خوب... فکر میکنم به اندازه کافی برای از دست دادن گردنبند ارزشمندم تنبیه شدی!

کریستال به سختی لب هاش رو از هم فاصله داد و گفت
-بله مادر...
اما مرگانا پوزخندی زد و گفت
-این چیزی نبود که باید میگفتی!

کریستال نفس عمیقی کشید و گفت
-بله ملکه مادر!

مرگانا اینبار لبخندی زد و از جلوی در سلول کنار رفت تا کریستال از سلول بیرون بیاد
کریستال به محض بیرون اومدن نفس راحتی کشید ...

فلزی که کف و میله های اون سلول لعنتی رو ساخته بودند ساخته شده بود تا افرادی رو که خون اژدها دارن رو زجر بده و قدرتشونو ازشون بگیره!

مرگانا کریستال رو به اتاق دیگه ای برد و اونو روی صندلی راحتی نشوند و خودش هم جلوش نشست و گفت
-خوب...شاهزاده خانم.... اگه نمیخواید دوباره به سلولتون برگردید حرف بزنید که دقیقا چرا و چطور گردنبند ارزشمندم رو گم کردید؟

کریستال اهی کشید و توضیح داد
-داشتم سعی میکردم کمک کنم ملکه مادر....
مرگانا ابرویی بالا انداخت و گفت
-کمک؟

کریستال نفس راحتی توی دلش کشید که موفق شده یکم توجه اون زن رو به روش رو جلب کنه...
توصیح داد
-بله کمک! ماجرا.. از اونجایی شروع شد که برادرم... بهم گفت که بهتون بگم که جانشین داره... به یاد دارسد چقدر عصبانی شدید؟

مرگانا اهی کشید و گفت
-این لحن مزخرفو بذار کنار و درست حرف بزن! و بله... یادمه که چقدر عصبانی لودم و هنوز هم وقتی به اون موضوع و اون روز لعنتس فکر میکنم خونم میجوشه!ولی... این چه ربطی به ماجرای گردنبند داره؟

کریستال توضیح داد
-خوب... من چون نمیخواستم ناراحتی شما رو ببینم ملکه مادر... تصمیم گرفتم کاری کنم! خیلی سخت اما موفق شرم جایی که اون برادر های احمقم همسر های عزیزشون رو نگه میدارند رو پیدا کنم... یه جایی بود به اسم کلبه که میگفتند فقط افرادی با خون سلطنتی میتونن اونوجا رو ببینند!

مرگانا هومی گفت و کمی فکرد کرد و بعد گفت
-اه لعنتی! اون کلبه! کاملا فراموشش کرده بودم... مادرم وقتی اونجا رو میساخت اون رو مخصوص افرادی با خون سلطنتی درست کرد ... اما ... کلید مخفی ای هم برای من گذاشت‌‌‌ ... با اون میتونیم وارد کلبه بشیم ! خوب؟ حالا گم کردن گردنبند‌‌...صبر کن! نگو که گردنبند رو توی کلبه گم کردی!

کریستال سرش رو پایین انداخت و چهره ادم های متاسف رو به خودش گرفت و گفت
-نمیخواستم با اون نگهیانای احمق درگیر بشم... میخواستم بی سرو صدا برم سراغ اصل کاری و تمام... تقریبا موفق شدم اما... یکیشون قبل از اینکه بتونم دست داغم رو رو قلب اون پسره بذارم سر رسید و منو دید و شرو کرد به داد و بیداد و در عرض چند ثانیه اتاق پر از ادم شد... من فرار کردم... اما گردنبند رو از دست دادم...

مرگانا از عصبانیت لیوان توی دستش رو به دیوار کوبید و لیوان هزار تیکه شد...
به طرف کریستال برگشت و گفت
-اره... گردنبند رو از دست دادی! به علاوه یه موقعیت عالی برای حمله به اون احمق ها و کندن کلک اون بچه های لعنتی یک بار برای همیشه!

کریستال روی زمین زانو زد و گفت
-منو ببخشید ملکه مادر! خواش میکنم منو نکشید!
مرگانا پوزخندی زد و گفت
-اگه بهت نیاز نداشتم همین الان کشته بودمت... از جلوی چشم هام دور شو!

کریستال بلند شد و با بیش ترین سرعتی که میتونست از اتاقش خارج شد اما پشت سرش میتونست صدای جیغ های مرگانا رو از روی عصبانیت بشنوه...
اگرچه... حتی یک درصد هم ناراحت نبود!

#

تاعو به اتاق بزرگ و پر از امکانات تازه ش نگاه کرد و اروم جلو تر رفت و وسایل اتاقش رو دقیق نگاه کرد
یه تخت دو نفره بزرگ وسط اتاق و دوتا تخت نوزادی دو طرف تختش چیزی بود که بیش تر از بقیه به چشم می اومد...

کمد لباس ها هم مال هیوک و زی هائو و هم مال تاعو پر از لباس های زمینی بود و البته... یکدست لباس نرلند هم توی هر کمد و برای هر کدومشون بود برای لحطه ای کع جنگ تموم میشد...

تاعو روی تخت نشست و اولین کاری که کرد زی هائو رو داخل تخت خودش خوابوند
هیوک الان داشت تو پزیرایی بزرگ خونه با سوک و هلنا بازی میکرد ...

صداشون تا توی اتاق تاعو هم که توی طبقه روم خونه دوبلکسشون بود می اومد‌...

یه لحظه چشم هاش رو بست و احساس کرد صدای کریس رو میشنوه
-چطوره تاعو؟ دوستش داری؟
تاعو هیجان زده همونطور که چشم هاش رو بسته بود جواب داد
-اینجا واقعا محشره! عاشقشم....

صدای کریس ازش پرسید
-جدا؟ پس چرا چشم هات رو بستی؟
تاعو جواب داد
-اخه میترسم بازش کنم صدات هم غیب بشه‌...
و لب هاش رو جلو داد..

اما برخلاف انتظارش بوسه کوچیکی رو روی لب هاش احساس کرد
سریع چشم هاش رو باز کرد
کریسش اونجا بود! درست رو به روش!
هیجان زده صدا زد
-کریس!

کریس خندید و سرش رو نوازش کرد و گفت
-خیلی ذوق نکن عزیزم... چون باید زودی برگردم... از وسط یه جنگ خیلی مهم اومدم... اخه میخواستم واکنشتو ببینم

تاعو خواست بگه که میتونه زمان رو متوقف کنه که کریس قبلش گفت
-راجب متوقف کردن زمان فکر هم نکن باشه؟ میدونم فعلا انرژی زیادی ازت میگیره چون کاملا خوب نشدی...پس نمیخوام اذیتت کنم باشه؟

تاعو نگاهش رو بهش دوخت و کریس بعد از بوسیدن پیشونیش به طرف زی هائو رفت و اون رو هم بوسید و بعد رو به تاعو گفت
-از طرف من هیوک رو ببوس میترسم دیر شه...
و بعد همراه با کای ناپدید شد

تاعو اروم رفتنش رو تماشا کرد و گفت
-مراقب ‌..خودت... باش

minervaWhere stories live. Discover now