تاعو ذوق کرد
- عالیه !
لی هم خندید که با حرف بک خندشو خورد
- بهتر نیست وایستیم تا همه بچه دار بشیم ؟تاعو لبشو گزید
-درسته بهتره بذاریم همه بچه ها باشن
لی و لوهان حرصشون گرفته بود ... لی نفسشو فوت کرد
- درسته ... پس بهتره به بقیه کارا برسیمسهون پشت لو رو نوازش کرد و کای بحثو عوض کرد
- کیونگ کجاست ؟
تاعو جواب داد
-الان رفت بالا... احتمالا الان کنار بچه ها خوابیده
و اومد بلند بشه که سرش گیج رفت که لی بلافاصله متوجه شد و گرفتش-خدای من بهت گفتم باید حواست به غذا خوردنت باشه
تاعو لبشو گاز گرفت
کای اخمی کرد
-قضیه چیه؟
همه نگاهی به هم انداختند و کسی حرفی نزد تا اینکه لی گفت
-من میگم... قضیه اینه که... آم خوب...تاعو حرف لی رو کامل کرد
-من و کریس... داریم بچه دار میشیم...دوباره...
کای با ذوق گفت
-واقعا؟! اینکه خیلی خوبه!
تاعو دستپاچه گفت
-آره...ولی...کریس نمیدونه... ومیخوام خودم بهش بگم... پس میشه بهش حرفی نزنی؟-اوه ... باشه حتما...
سهون که یه گوشه ساکت وایساده بود گفت
-منم چیزی نمیگمااا...
اینطوری گفت چون احساس می کرد حظورش کاملا فراموش شده ...هفته ی اول خیلی زود گذشت و هفته ی بعدی حسابی سرشون شلوغ شد چون اول هفته شیومین و آخرای هفته هم کیونگ بچه هاشونو دنیا آوردند...
دوتا پسر بچه به جمعاشون اضافه شد...
که خوب ...
خیلی مورد استقبال بچه های بزرگ تر واقع نشد...خوب طبیعیه...
با تولد اون دوتا فسقلی ...سه بچه ی بزرگ تر از منبع توجه خارج شدند...هیوک از جونگهیون که پسر کای حساب میشد خیلی خوشش نمی اومد...
باید یه سره مراقب می بودند یه وقت بلایی سرش نیاره...
خوب البته که هیوک نمیفهمید باید با کوچیک تر خودش مهربون باشه ...اما کیونگ نظر دیگه ای داشت...یه چیزی توی وجودش بهش می گفت که هیوک به خاطر اون ماجرا هنوزم از کیونگ دلخوره...
پس...
یه روز...
وقتی که پسرش تقریبا یک ماهه شده بود هیوکو بغل کرد و با خودش برد توی اتاق...هیوک هم اخمی کرد و به کیونگ خیره شد...
هیوک از همون نوزادیش هم با کیونگ خیلی میونه ی خوبی نداشت...
بغلش نمیرفت و هیچ وقت کنارش دست از گریه نکشید...کیونگ هیوک رو زمین گذاشت و جلوش نشست...
آروم گفت
-ببخشید...
هیوک همچنان با اخم به کیونگ نگاه می کرد...
کیونگ گفت
-بابت اون روز ...اون موقعی که تو و مادرتو اذیت کردم...معذرت میخوام... هیوک لطفا منو ببخش ...لطفا با جونگهیون بد نباش باشه؟توی دلش گفت
"فک کنم خل شدم ! یه بچه به این کوچیکی...چه میفهمه آخه.."
همون موقع هیوک زد زیر گریه...
کیونگ هول کرد و نا خود آگاه هیوکو بغل کرد که متوجه یه چیز عجیبی شد...
تا حالا هر سری که هیوک در حال گریه رو بغل کرده بود اون جیغ و داد راه مینداخت و وول میخورد تا از بغلش بیاد بیرون...اما این بار این کار رو نکرد...
YOU ARE READING
minerva
Fanfictionby : zita & me😊 همه چیز خیلی سریع عوض شد... من یه آدم معمولی با رویاهای معمولی بودم... تا اینکه...