- چون دو قلو هستن....
کریس با بهت روی زمین وا رفت
-چ...چ... چی .. دو ... دوقلو ؟؟؟
تاعو به دردش غلبه کرد و درحالی که لبشو گاز گرفته بود از روی تخت پایین اومد و روی رون های کریس نشست ... و با لبخند آرومی گفت
- البته پادشاه من
دست کریسو گرفت و روی دست دیگه اش که روی شکم کمیبرجسته اش بود گذاشت ...آروم پرسید
- میتونی حسشون کنی؟؟
کریس با بهت به تاعو نگاه کرد کاملا حسشون میکرد ! انگار دوتا پروانه تو شکم تاعو داشتن پرواز میکردن ناخوداگاه لبخندی زد...
نمیتونست دروغ بگه از این حس لذت برده بود اما ذهنش هنوز درگیر اون بخش از کتابی بود که سهون بهش نشون داده بود ...
که با قرار گرفتن لبهای تاعو روی لبهاش از فکر در اومد و به تاعویی نگاه کرد که چشماشو بسته بود و خیلی نرم میبوسیدش ..
دروغ چرا اون همیشه دلش وارث میخواست البته بهتره اصلاح کنه...بچه میخواست... پلکاشو روی هم گذاشت و تاعو رو همراهی کرد
همونطورآروم تاعو رو میبوسید تا اینکه نفس کم آوردن.. هردو در حالی که پیشونی هاشونو روی هم گذاشته بودند نفس نفس میزدند ...
تا اینکه تاعو دستاشو خیلی اروم روی سینه ی کریس
کشید و با لحن آرومی گفت
-کاری رو که قبلا شروع کردی تمومش کن لطفا...
کریس خشکش زد
-چی؟ نه!
تاعو نالید
-اه ... کریس خواهش میکنم... میخوام تورو داخل خودم حس کنم... البته طوری که به بچه هامون اسیب نرسه...
دستاش رو به تخت گرفت واز روی پاهای کریس بلند شد و روی تخت نشت و به کریس اشاره کرد و گفت
- بیا دیگه ....
کریس که دومرتبه به خاطر بوسه تحریک شده بود بلند شد و روی تاعوخزید و درازش کرد فعلا باید خودشو راحت میکرد تا بعدا بتونه مفصل روی این قضیه فکر کنه...
البته... دنبال راهی که تاعو و بچه هاشو از دست مرگانا حفظ کنه!
دو مرتبه شروع کرد به بوسیدن تاعو و همراهش الت نیمه تحریک شده تاعو رو میمالید ...
دستای تاعو دور گردن کریس حلقه شده بود و هر از چند گاهی به خاطر لذتی که بهش وارد میشد... ناخوناش تو پشت کریس فرو میرفت
کریس به بوسه های پر حرارتشون خاتمه داد در حالیکه هردو تو صورت هم نفس نفس میزدن کریس دستشو از روی عضو تاعو
برداشت و دوتا از انگشتاشو مقابل دهن تاعو گرفت تا خیسشون کنه ... تاعو انگشتای کریس رو براش ساک زد و خیسشون کرد
بعد از اینکه خوب خیس شدن کریس یکی انگشتاشو مقابل حفره ی تاعو گذاشت و اروم فشارش داد ... تاعو به کمرش قوص داد و با انگشتاش شونه کریس رو فشار میداد .. کریس کمی بعد دومین
و بعدش سومین انگشتشم داخل کرد و وقتی مطمعن شد که به اندازه کافی تاعو اماده شده عضوشو داخل کرد...
بعد از یک عشق بازی هات چهار نفره(!) کریس درحالیکه تاعو توی اغوشش خواب بود به سقف اتاق خیره شده بود و به آینده فکر می کرد
#
تمام مدت شب... لی مثل چند روز گذشته منتظر سوهو بود بالاخره تصمیم گرفته بود که این حق سوهوعه که بدونه داره پدر میشه...
و اینکه اون بالاخره تا دوماه دیگه نهایتا میتونست شکمشو
مخفی کنه و اجازه نده سوهو لمسش کنه ..
اما اونشب سوهو به اتاقشون بر نگشت و خب لی بالاخره نا امید شد ونزدیکای صبح خوابش برد
#
فردا صبح بعد از برگشتن زوج امپراطوری به قصر برگشتند... البته تو غیر باور ترین حالت ممکنه برای بقیه که از ماجرای دیشب خبر نداشتند ...
کریس درحالیکه همسرش رو که خواب بود رو بغل کرده بود از پله ها بالا اومد و وارد طبقه ی دوم شد که همین باعث شکه شدن بقیه شد ...چانیول و بکهیون و لوهان با فک هایی افتاده و سهون با لبخندی محو بهشون نگاه میکردن
کریس وقتی داشت از کنارشون رد میشد با پوزخندی گفت
-ببندین تالارای اندیشه رو!
سهون ریز ریز میخندید و سه نفره دیگه بلافاصله دهناشونو بستن....
وقتی کریس وارد اتاق خودشون شد بک بهت زده و آروم گفت
-دیشب یا تاعو...کریسو چیز خور کرده یا با سنگی چیزی کوبیده توکلش
چانیول با اخم تشر زد
- بک چرت نگو!
بکهیون به طرفش برگشت
-خو مگه چی میگم؟ ... کریس تا همین دیروز به تاعو نگاهای درست و حسابی نمیکرد حتی سه ماهه بهش دست نزده بعد یهویی امروز بغلش کرده رمانتیک تا اینجا اوردش!!!
لو بالاخره به حرف اومد
- راست میگه !
چان چپ چپ به بک و لو نگاه کرد
- اونوقت شما دوتا اینو از کجا میدونین ؟ تاعو گفته ؟
بک با بیخیالی جواب داد
-نه باو تاعو تودارتر از این حرفاس خودمون فهمیدیم!
اینابار سهون با حالت مشکوکی پرسید
- اونوقت از کجا؟
لوهان طوری که انگار یه مساله خیلی ساده رو که حتی یه بچه هم اون رو میدونه رو توضیح میده جواب داد
- خب چون تاعو دوماهه اصن لنگ نزده!
سهون خندید و با انگشت اشاره اش تو پیشونی لوهان زد
- فندق من تاعو قدرت شفابخشی داره پس میتونه خودشو درمان کنه تا لنگ نزنه و درد نداشته باشه!
لوهان لباشو جمع کرد و در حالیکه پیشونیشو میمالید پشتشو به سهون کرد
سهون به عکس العمل لوهان بیصدا خندید و اروم رو گردنش بوسه ای کوتاه کاشت و بعد پرسید
- هی قهر کردی ؟
لو لبخندشو خورد تا سهون متوجه نشه... با لحن عصبانی ساختگی ای جواب داد
- نخیرم
سهون لوهان رو کشوند سمت اتاقشون و با خنده گفت
-نوچ! باید از دلت در بیارم!
وقتی در اتاق هونهان بسته شد چان سمت بک برگشت و کنجکاو پرسید
چرا فکر میکنی کریس هیونگ روابط جنسیشونو قطع کرده بوده ؟
بکهیون شونه ای بالا انداخت
-چون میدیدم ....
چانیول نگاه گیجش رو بهش دوخت
بکهیون نالید
- اونطوری نگاه نکن چشمات به اندازه کافی بزرگ هست غول... اینطوری نگاه میکنی ادم میترسه!
چان از اون حالتش در اومد ...خندید و پرسید
-حالا... از کجا میدیدی؟
بک شروع به شمردن کرد
- 1. از اتاقشون تقریبا سه ماهه سرو صدا در نیومده...
2. تاعو سه ماهه اصلا روی بدنش کیس مارک نداشته ! 3. نگاه حریصش حتی سره میزم رو کریس بوده
چان خندید
-اوه چه دلایل قانع کننده ای واقعا
بک محکم روی باسن چان کوبید و با حرص گفت
- زود باش غولتشن تو مگه امروز کار نداری!؟
چان سری تکون داد و در حالی که باسنش رو می مالید گفت
-خیلی خب من میرم ولیییییی
خم شد روی بک و یه بوسه عاشقانه و لطیف ازش گرفت و بعد پیشونیشو بوسید و گفت
- اول دوپینگ
وخندید .. به دنبال اون بک هم خندید و روی پنجه های پاش بلند شد و البته چانو کشید پایین و
بوسیدش
- موفق باشی عزیزم
چان سرش رو نوازش کرد
- ممنون پاپی کوچولو
و راهی کتابخونه شد!
#
سوهو مخفیانه وارد قصر شد... وقتی وارد اتاق خوابشون شد با دیدن لی که رو باز خوابیده اهی کشید
-تو کی یاد میگیری روی خودتو بپوشونی موقع خواب ؟!
آروم طوریکه لی رو بیدار نکنه روشو کشید و بوسه ای روی پیشونیش زد و آروم گفت
- متاسفم ... متاسفم که لیاقت تورو ندارم ... اما خیلی دوست دارم
اهی کشید و بلند شد بره که دستش توسط لی گرفته شد...
لی با چشم های باز به سوهو نگاه می کرد ... کمی بعد با لحن حق به جانبی پرسید
- چرا این حرفا رو تو بیداری بهم نمیزنی؟
سوهو بر نگشت و لی ادامه داد
-دلم اون سوهوی قدیمی رو میخاد برگرد سهوهو خواهش میکنم از بس انتظار کشیدم تا صبح ها خسته شدم ... میخام دوباره طعم خوشبختی رو باهم بچشیم... خواهش میکنم
درحالیکه اشکاش سرازیر شده بود ادامه داد
-من هق...من هق من ... میخام آغوشتو حس کنم ... من خیلی ضعیف و بدرد نخورم
سوهو با شنیدن هق هق های لی تحمل نکرد و برگشت رو تخت نشست و بغلش کرد
- گریه نکن ... تو که میدونی من تحمل دیدن اشکاتو ندارم لی !
و رد اشکاشو بوسید و ادامه داد
- من شکر خوردم .. غلط کردم عزیزم توروخدا فقط بس کن ... قلبم داره آتیش میگیره
لی با محوی به سوهو خیره شده بود .. اروم سره
سوهو رو جدا کرد
سوهو پرسید
- دیگه به خاطر اون حرفا ازم دلخور نیستی ؟
سوهو سرشو تکون داد
-معلومه که نه از اولم من ناراحت نبودم چون حقم بود .. من هم ازت معذرت میخوام
لی جوابی نداد... فقط خودشو تو بغل سوهو انداخت...تا یک ساعت بعد تو همون حالت موندند و سوهو روی موهای لی بوسه میکاشت
بلاخره لی از بغل سوهو بیرون اومد و روی صورت پف کردش دست کشید
-اهههه ببخشید این بارداری هورمونیم کرده احساساتم رو
نمیتونم کنترل کنم...
سوهو اول بی خیال جواب داد
-اوه اشکال نداره ...
یهو به خودش اومد و فهمید الان چی شنیده...
رسما داد زد
-صبر کن... چی؟!
لی لبشو گاز گرفت
-وای خیط کاشتم
سوهو لی رو تکون داد
- تو چی گفتی لی ؟!
لی تصمیم گرفت بهش بگه به هر حال حالا که از دهنش در رفته بود شاید بهتر میبود همین حالا به سوهو در این باره میگفت !
لی نفس عمیقی کشید و شروع کرد
-سوهو خب راستش اوووف نمیدونم از کجا شروع کنم...امممم خب ... خب...
سوهو بازو های لی رو گرفت
- برو سره اصل مطلب
-سره اصل مطلب ؟ باشه!
چشماشو بست
- من حاملم!
گفتن این حرف همانا و صدای خوردن زمین سوهو همانا
لی که فکر میکرد سوهو زمین خورده بدون بازکردن چشم هاش ادامه داد
- میدونم شکه شدی خب ... منم اولش باورم نمیشد اما من حسش میکنم مطمعنم اون زنده میمونه !
لی منتظر بود تا صدای خوشحالیه سوهو رو بشنوه اما وقتی هیچی نشنید اروم لای یکی از چشماشو باز کرد با دیدن سوهو
بیهوش روی زمین از جا پرید
- سوهو !!!
بدوکنارش نشست و به صورتش سیلی های ارومی میزد
- سوهو... سوهو... عزیزم ... چیشدی تو یهو ! چرا غش کردی؟
سریع بلند شد و از کنار تخت پارچ اب رو براشت و کلشو رو صورت سوهو ریخت
سوهو یهو نشست و درحالی که نفس نفس میزد به لی نگاه میکرد گفت
- واهای لی باورت میشه الان یه خوابی دیدم .. خواب دیدم تو گفتی حامله ای!
لی اروم گونه سوهو رو لمس کرد و با خنده گفت
-خواب ندیدی هانی ... واقعی بود و تو داری پدر میشی
سوهو با لحن ضعیفی پرسید
-جدا؟؟؟
لی خودشو تو بغل سوهو جا کرد و لباشو بوسید
-میدونی شاید این بار معجزه بشه و بچه ما زنده و سالم بمونه..
با اینکه هنوز بارداریه لی واسه سوهو هضم نشده بود اما بخاطر اینکه دل لی نشکنه پیشونی لی رو بوسید وگفت
- امیدوارم عزیزم ... و در ضمن این خبر منو فوق العاده خوشحال کرد!
لی همونطور تو بغل سوهو مونده بود و سوهو با صبر موهاشو نوازش میکرد و میبوسید بعد از اینکه نفس کشیدن اروم و منظم شد متوجه شد که لی خوابش برده اروم بغلش کرد و رو تخت گذاشتش و رو شکم تقریبا تخت لی خم شد
-سلام کوچولو... من باباتم امیدوارم سالم باشی و مامانتو اذیت نکنی
آهی کشید و قبل از بلند شدنش گفت
- لطفا زنده بمون نمیخوام مادرتو تو حالتایی که کیونگ و بک و ژیو تجربه کردن ببینم ..
قطره اشکی که سرکشانه روی گونه اش افتاده بود رو با دستش
پاک کرد و سمت حموم اتاق رفت...
YOU ARE READING
minerva
Fanfictionby : zita & me😊 همه چیز خیلی سریع عوض شد... من یه آدم معمولی با رویاهای معمولی بودم... تا اینکه...