e31

196 35 52
                                    

تاعو و لیام توی یه کافی شاپ کوچیک قرار ملاقات گذاشتند...

به محض اینکه تاعو وارد کافه شد... لیام به طرفش اومد و اون رو محکم تو بغلش گرفت و شروع به گریه کرد...

تاعو اروم پشتش رو نوازش کرد‌... اومقدر تا اروم بشه...
بعد از یه مدت...تاعو لیام پشت میزشون نشسته بودند و توی سکوت به هم نگاه میکردند...

لیام بلاخره سکوت رو شکست و گفت
-تقریبا چهار ساله... که ناپدید شدی! همسایه ها میگفتند توی خونه ای و فقط نمیخوای بیای بیرون... من کلید نداشتم... اما حرفشون رو باور نکردم... حتی پیش پلیس هم رفتم ولی اونا کاری نکردند!

تاعو لبخند کوچیکی زد و گفت
-میفهمم
لیام دستش رو گرفت و گفت
-فکر میکردم... مردی! بهم بگو... این همه مدت کجا بودی؟!

تاعو میدونست لیام اینو میپرسه پس یه جواب از قبل اماده کرده بود
-خارج از کشور بودم...بنا به یه سری از دلایل مجبور شدم بی خبر و بدون هیچ چیزی برم... و الان برگشتم... متاسفم...

نگاه لیام روی حلقه توی دست تاعو ثابت موند و پرسید
-اونجا... ازدواج هم کردی؟
تاعو کاملا حلقه رو فراموش کرده بود پس لبخند مضطربی زد و اروم گفت
-آ...آره..‌.

نگاه لیام کمی تیره تر شد اما لبخند کوچیکی زد و گفت
-که اینطور... تبریک میگم...
بعد به صورت تاعو نگاه کرد و گفت
-من...انگار دیگه کوچیک ترین جایگاهی توی زندگیت ندارم... ما مثلا... مثلا بهترین دوست های هم بودیم...

تاعو دست لیام رو گرفت و گفت
-هنوز هم هستیم... میتونیم... میتونیم با هم در ارتباط باشیم...
لیام از جاش بلند شد و لبخند کوچیکی زد و گفت
-به یه شرط میبخشمت...

تاعو خندید
-هنوزم مثل قدیم هاتی... خوب... شرطت چیه؟
-الان تو یه خونه زندگی میکنی مگه نه؟منو ببر خونه ت  و بهم خونه ت رو نشون بده!

تاعو خیلی موافق این ایده نبود .. اما اخر سر قبول کرد که خونه ش رو به لیام نشون بده...
لیام وقتی اون خونه رو دید واقعا شوکه شد...

و البته کمی دلشکسته...
یه جورایی نمیتونست این فکر رو از ذهنش بیرون کنه که تاعو قطعا... با یه فرد واقعا پولدار ازدواج کرده...

#

روز ها پشت سر هم میگذشتند...
تاعو گاه گداری لیام رو میدید و بیشتر با موبایل و با پیام باهاش حرف میزد...

خبر بارداری بکهیون و ویار عجیبش واقعا شوک بزرگی بود اما خوب همه برای بک خوشحال بودند...

و البته... یکمی هم به خاطر چانیول ... دلشون میسوخت...

چون چانیول نه تنها اجازه نداشت بک رو ببینه و تو این شرایط کنار همسرش باشه... بلکه حتی کسی اجازه نداشت اسمش رو ببره...

minervaWhere stories live. Discover now