تاعو و لیام توی یه کافی شاپ کوچیک قرار ملاقات گذاشتند...
به محض اینکه تاعو وارد کافه شد... لیام به طرفش اومد و اون رو محکم تو بغلش گرفت و شروع به گریه کرد...
تاعو اروم پشتش رو نوازش کرد... اومقدر تا اروم بشه...
بعد از یه مدت...تاعو لیام پشت میزشون نشسته بودند و توی سکوت به هم نگاه میکردند...لیام بلاخره سکوت رو شکست و گفت
-تقریبا چهار ساله... که ناپدید شدی! همسایه ها میگفتند توی خونه ای و فقط نمیخوای بیای بیرون... من کلید نداشتم... اما حرفشون رو باور نکردم... حتی پیش پلیس هم رفتم ولی اونا کاری نکردند!تاعو لبخند کوچیکی زد و گفت
-میفهمم
لیام دستش رو گرفت و گفت
-فکر میکردم... مردی! بهم بگو... این همه مدت کجا بودی؟!تاعو میدونست لیام اینو میپرسه پس یه جواب از قبل اماده کرده بود
-خارج از کشور بودم...بنا به یه سری از دلایل مجبور شدم بی خبر و بدون هیچ چیزی برم... و الان برگشتم... متاسفم...نگاه لیام روی حلقه توی دست تاعو ثابت موند و پرسید
-اونجا... ازدواج هم کردی؟
تاعو کاملا حلقه رو فراموش کرده بود پس لبخند مضطربی زد و اروم گفت
-آ...آره...نگاه لیام کمی تیره تر شد اما لبخند کوچیکی زد و گفت
-که اینطور... تبریک میگم...
بعد به صورت تاعو نگاه کرد و گفت
-من...انگار دیگه کوچیک ترین جایگاهی توی زندگیت ندارم... ما مثلا... مثلا بهترین دوست های هم بودیم...تاعو دست لیام رو گرفت و گفت
-هنوز هم هستیم... میتونیم... میتونیم با هم در ارتباط باشیم...
لیام از جاش بلند شد و لبخند کوچیکی زد و گفت
-به یه شرط میبخشمت...تاعو خندید
-هنوزم مثل قدیم هاتی... خوب... شرطت چیه؟
-الان تو یه خونه زندگی میکنی مگه نه؟منو ببر خونه ت و بهم خونه ت رو نشون بده!تاعو خیلی موافق این ایده نبود .. اما اخر سر قبول کرد که خونه ش رو به لیام نشون بده...
لیام وقتی اون خونه رو دید واقعا شوکه شد...و البته کمی دلشکسته...
یه جورایی نمیتونست این فکر رو از ذهنش بیرون کنه که تاعو قطعا... با یه فرد واقعا پولدار ازدواج کرده...#
روز ها پشت سر هم میگذشتند...
تاعو گاه گداری لیام رو میدید و بیشتر با موبایل و با پیام باهاش حرف میزد...خبر بارداری بکهیون و ویار عجیبش واقعا شوک بزرگی بود اما خوب همه برای بک خوشحال بودند...
و البته... یکمی هم به خاطر چانیول ... دلشون میسوخت...
چون چانیول نه تنها اجازه نداشت بک رو ببینه و تو این شرایط کنار همسرش باشه... بلکه حتی کسی اجازه نداشت اسمش رو ببره...
YOU ARE READING
minerva
Fanfictionby : zita & me😊 همه چیز خیلی سریع عوض شد... من یه آدم معمولی با رویاهای معمولی بودم... تا اینکه...