e13

256 50 14
                                    

با اینکه چندین ساعت گذشته بود هنوزم کریس داشت به این فکر میکرد که چرا از بین این چهار بچه که ۳تاشون هیبرید پاک بودن باید دختر اونا اون هیبرید پاک میبود؟!

روی تخت نشت و خیره به چهره پسرش که توی گهواره کنار تخت خواب بود نگاه کرد ...موجود کوچولویی که معصومیت چهرش اونو یاد دختر کوچولویی انداخت که تنها یکبار برای اولین و آخرین بار تونست اونو بغل کنه...
سرش رو بر گردوند و به چهره خسته تاعو نگاه کرد..

میدونست این تنبیه ورای تحمل اونه که نذاشت طفل مرده شو ببینه اما از نظرش این کار درست ترین تنبیه بود هرچه قدرم که تاعو رو دوست داشت اون حق نداشت که جون بچه هاشونو به خطر بندازه و باعث مرگ یکی از اونا بشه! مگه اون مادر نبود؟ پس چرا حق زندگی رو از بچش گرفت و این ظلم رو درحق بچش کرده بود ؟

#
با ظاهر شدن کای تو مقبره غم بزرگی رو دلش سنگینی کرد .. اون همیشه دور از چشم بقیه اینجا میومد و با کنار مقبره دو فرزندش مینشست و باهاشون صحبت میکرد...

با چرخوندن نگاهش به دور و اطراف بیلی رو دید خودش
باهاش برای بچه هاش قبر کنده بود ...

سمت تکه ای از زمین که بالاش اسم و فامیل کریس نوشته
شده بود رفت و بچه رو گوشه ای گذاشت و شرو به کندن
کرد...

بعد از اینکه عمق چاله به مقدار مورد نظرش رسید
ازش بیرون اومد و تلپورت کرد جایی که معمولا تابوت
شاهزاده ها و اشراف رو میساخت مطمعن بود این موقع روز اینجا تعطیله پس شروع به گشتن تابوت مورد نظرش کرد که برازنده ی اون دختر کوچولو باشه ...

به محض انتخاب تابوت کیسه ای پر از پول رو روی میز اونجا گذاشت وبرای گذاشتن تابوت به مقبره برگشت
بعد از چندین بار تلپورت و برداشتن تمام موارد مورد نیازش کناره گودالی که کنده بود برگشت و در تابوت رو باز کرد و بچه رو برداشت پارچه ای که صورتشو پوشونده بود از روی صورتش برداشت و به چهره زیبای برادر زادش برای بار اول و آخر نگاه کرد زیبایی که قرار بود زیر خروار ها خاک دفن بشه....

خم شد و لپ تپلشو بوسید با بغض زمزمه کرد
-سلام و خداحافظ پرنسس عمو .. کاش اولین ملاقات ما اینقدر غم انگیز نبود...
و اروم قطره اشکی که رو صورت اون دختر کوچولو افتاده بود رو با انگشتش پاک کرد...

به سمت رودخونه ای که مرده هاشون رو اونجا برای بار اخر میشستند رفت و بعد از شستنش لباس زیبایی که تاعو تمام امروز چشمش دنبالش بود و کریس نمیذاشت بخره رو تنش کرد ...
اولین تلپورتش رو برای خرید اون لباس کرده بود...اخر سر هم تل بانمکشو سرش گذاشت و تو تابوت گذاشتش...

و دور تا دورشو با گل های وحشی پر کرد و در آخر یه شاخه گل رز قرمز روی شکم کوچولوش گذاشت و دستاشو روی شکمش درست روی ساقه گل گذاشت و در تابوت رو بست....

minervaWhere stories live. Discover now