e36

177 34 18
                                    

خیلی طول نکشید تا سرباز های دشمن موفق شدند دروازه کاخ رو بشکنند و داخل بریزند‌..

تاعو از پنجره اتاقش میتونست هجومشون رو به داخل ببینه... اون عوضی ها نه تنها هر کسی رو که جلوی دستشون می اومد رو میکشتند بلکه هرچیزی رو که میدیدند رو خراب میکردند...

تاعو چشم هاش رو بست و از جلوی پنجره کنار رفت... نمیتونست از بین رفتن اون باغ زیبا رو که همیشه مایه ارامشش بوده رو ببینه...

به اون دختر خدمتکار نگاه کرد و کنارش نشست و دستی روی سرش کشید و چیزی رو زیر لب گفت...

دختر بلاخره احساس ارامش کرد و دست از گریه برداشت و همونطوری که نشسته بود خوابش برد...
تاعو اون رو روی تخت خوابوند و خودش هم کنارش نشست... خنجر رو توی دستش گرفت...

سعی کرد مرگانا رو تصور کنه... وقتی که باهاش رو به رو میشه و سعی میکنه اونو با این خنجر بکشه...
نمیدونست چرا اما به جای چهره مرگانا یکدفعه چهره کریس رو دید...

شوکه از تصویری که دیده بود خنجر رو روی زمین پرت کرد...
بعد به خودش مسلط شد و اونو از روی زمین برداشت...
این دیگه چی بود که دیده بود؟!

به کریس فکر کرد
نکنه کریس قرار بود...
سرشو به طرفین تکون داد
-نه... کریس تنهام نمیذاره... نمیذاره... فقط یه خیال بود... یه توهم!

#

لیام کلافه به طرف تنها ادرسی که از تاعو داشت راه افتاد... اون پیر زن لعنتی بهش دروغ گفته بود... اون پول هایی که بهش داده بود تقلبی بودند یحتمل... راجب تاعو هم دروغ گفته بود...

نکنه تاعو از همسرش فرار کرده بوده اون هم با حماقتش فقط برش گردونده خونه ؟
اه لعنت لعنت...
اون میخواست تاعو رو به دست بیاره اما انگار فقط گند زده بود!

زنگ خونه رو فشار داد...
یک بار...
دوبار...
سه بار...
نه.. انگار هیچ کس خونه نیست...

داشت پشیمون میشد و برمیگشت که بره که شخصی جوابش رو داد
-بله؟ کی هستی؟! اگه روزنامه اوردی باید بگم من به اون دوستت هم گفتم نمیخاااامممم فهمیدی؟

لیام توضیح داد
-نه من... من روزناهپمه نیاوردم... من لیامم... دوست تاعو... اومدم باهاش حرف بزنم... شما همخونه ش هستید؟ خبری ازش دارید؟

صدای پشت آیفون چند ثانیه دی سکوت کرد و بعد از چند دقیقه پسری که تقریبا هم قد لیام بود در رو باز کرد و سر تا پای لیام رو برانداز کرد و گفت
-تو... تاعو رو میشناسی؟

-البته!ما خیلی وقته که دوستیم...ام....
پسر به لیام اشاره کرد و گفت
-بیا تو...

همین که لیام وارد خونه شد چند نفر به سمتش هجوم اوردند و لیام نفهمید چی شده فقط وقتی به خودش اومد به صندلی ای زنجیر شده بود...

داد زد
-معنی این کار ها چیه؟ شماها کی هستید؟
پسری که چند دقیقه قبل در رو باز کرده بود‌ جلو اومد و گفت
-میخوای اسمم رو بدونی؟ باشه! اسم من سوهو عه... و این رو بدون خوشگل پسر... اگه نگی چه بلایی سر تاعو اوردی همونطور که اونجا نشستی غرقت میکنم...

لیام چند ثانیه ای خیره به اونها نگاه کرد و بعد زد زیر خنده و گفت
-ای بابا... جدا از سوال احمقانت...که باید بگم من از کجا بدونم تاعو کجاست؟ اگه میدونستم که نمی اومدم اینجا دنبالش بگردم باید بگم که... دیوونه ای چیزی هستی؟ نکنه میخوای بندازیم تو استخر با همین صندلی؟

اما سوهو بدون توجه بهش فقط چند بار دستاش رو تکون داد و بعد لبیام احساسش کرد... درحالی که از جاش تکن نخورده بود اما انگار سرش تو دریا فرو رفته بود ... داشت واقعا غرق میشد!

بلاخره سوهو اون کره ی اب رو از دور سر لیام دور کرد و رو به لیام که اب تز موهاش میچکید گفت
-حرف بزن... تاعو چطور توی دستای مرگانا سر در اورده؟

لیام چند باری سرفه کرد و گفت
-خیلخوب... میگم... میگم...

و بعد تمام ماجرای پیشنهاد مرگانا مبنی بر پول خیلی زیادی و به دست اوردن تاعو رو تعریف کرد و پرسید
-ولی شماها کی هستید؟ این مرگانا کیه؟ تو چطوری اون کارو کردی؟

سوهو بی توجه بهش رو به بقیه گفت
-به نظرتون... باید چطوری مجازاتش کنیم؟ بکشمش؟
لوهان جواب داد
-اون یه انسانه‌... باید مطابق قوانین خودشون پیش بریم...

لی جلو اومد و گفت
-میدیمش دست نیرو های امنیتی زمین...(منظورش پلیسه) فعلا بهتره توی زیر زمین زندانیش کنیم... شاید سرورمون..‌ بخواد بعد از این ماجراها چند کلمه ای با این انسان حرف بزنه!

لیام اهی کشید و چیزی نگفت‌...
با خودش گفت
-دارم خواب میبینم... فقط خوابه...

#

تاعو با صدای ضربه بلندی به در اتاقش از جا پرید...
خیلی زود در اتا شکسته شد...
تاعو خنجر رو محکم توی دستش گرفت و به مهاجم حمله کرد اما قبل از اینکه تو دستشون اسیر بشه فقط موفق شد یک نفرشون رو بکشه...

اونها تاعو رو دست بسته به سالن تمرین بردند... جایی که فقط سه نفر اونجا بودند...
کریس...
کریستال‌‌‌...
و مرگانا...

تاعو تعجب کرد وقتی که اون افراد خنجرش رو بهش برگردوندند...
مرگانا که تعجبش رو دید گفت‌
-بیا اینجا تاعو... کنار همسرت وایسا... این یه دوئله.... به دوئل مرگ خوش اومدی...این دوئل نشون میده کی فرمانروای این سرزمینه...

کریس غرید
-کاری به تاعو نداشته باش مرگانا! من حاظرم با هر کسی که میگی مبارزه کنم...تا سر حد مرگ باهاتون میجنگم و هردوتون رو نابود میکنم...

مرگانا خندید و گفت
-اوه عزیزم... چقدر شجاعانه! اما حریف تو ما نیستیم! "وقت نمایشه!"

minervaWhere stories live. Discover now