سه روز...
سه روز کامل که بیشتر شبیه یه کابوس بود طول کشید تا کای که به کلبه رفته بود تاعو رو توی مسیر اونجا پیدا کرده بود...
کریستال ... دلش نیومده بود تاعو رو تو کلبه رها کنه
و حالا...
قرار بود یه مراسم برای ملکه ی سرزمین گرفته بشه و با جسمش برای همیشه وداع بشه....کریس با چهره ی رنگ پریده در حالی که میران رو که تو بغلش زجه میزد رو نگه داشته بود کنار پسر هاش ایستاده بود...
زی هائو و هیوک هم هر کدوم یکی از برادر های هم سن خواهرشون رو بغل کرده بودند و بقیه بچه ها هم توی سکوت به تابوتی که بدن مادرشون داخلش بود خیره شده بودند...
بلاخره کای جلو اومد و دستش رو روی شونه برادرش گذاشت و میرای رو از بغل کریس گرفت...
تازه اون موقع بود که کریس فهمید مراسم دعا خونی ای که قبل از دفن برای مرده ها انجام میشد تموم شده...
کریس به جمعیتی که توی قبرستون جمع شده بودند کنگاه کرد و بعد بیلی رو برداشت و وارد مقبره خانوادگی شون شد...
طبق رسوم... باید خودش برای همسرش قبر میکند...
و وقتی بلاخره تموم شد...
بیرون اومد و اشاره کرد تا تابوت رو داخل مقبره ببرند...وقتی که کریس داشت روی تاعو خاک میریخت به قبر کوچیکی که با اسم میناه کنار قبر تازه تاعو بود نگاه کرد و با خودش فکر کرد
-حالا...کنار همین مگه نه؟#
بعد از مراسم خاک سپاری تموم شد همه به خونه هاشون برگشتند...
بجز کای... سهون... سوهو...چانیول...و چن....اونها همسر و بچه هاشون رو فرستادند که به خونه برن...
اما خودشون نمیتونستند... برادر و برادر زاده هاشون رو تو این وضعیت تنها بگذارند...
برای همین همه با هم به قصر برگشتند...#
مدتی طول کشید تا همه... کم کم با غمی که مرگ تاعو براشون گذاشته بود کنار اومدند...
همه بجز کریس...اون هیچ وقت نمیتونست خودش رو ببخشه...
اگه دستور تیر اندازی نداده بود...
تاعوی عزیزش الان زنده بود...اونوقت...
انقدر تنها نبود...اونوقت...
دختر کوچولوش هر روز صبح با امید اینکه همه چیز خواب باشه بیدار نمیشد و نزدیک به یک ساعت گریه نمیکرد که چرا مادرش همونطور که بهش قول داده قبل از اینکه بیدار بشه کنارش نیومده؟اونوقت...
گاهی اوقات پسر های چهار ساله ش رو درحالی که سر جای مادرشون توی تختشون خوابیدند پیدا نمیکرد...اونوقت...
بچه های بزرگ ترش...دیگه با حسرت وقتی که برادر ها و همسر هاشون به دیدنشون می اومدند به برادر زاده هاش نگاه نمیکردند...فقط و فقط اگه...
اونشب...
دستور شلیک نداده بود...قبلا...
وقتی جوون تر بود قسم خورده بود مرگانا رو پیدا میکنه و از روی زمین محو میکنه...
اما حالا...حالا با خودش قسم خورده بود که روزی کریستال رو پیدا میکنه و از روی زمین محو میکنه...
البته...
بعد از اینکه آخرین یادگاری تاعوش رو ازش پس میگرفت...بچه ای که هیچ وقت فرصت نکرده بودند...حتی یک بار بغلش کنند...
با خودش فکر کرد
"یعنی الان کجان؟"#
زن درحالی که به نوزادی که سینه ش رو میمکید نگاه میکرد و خطاب به زنی که به تازگی همراه اون بچه به مسافرخونه ش رسیده بودند گفت
-اهل اینورا نیستی نه؟ باید از ندرلند اومده باشی...زن جواب داد
-بله...
زن صاحب مسافرخونه گفت
-لابد پول هم نداری درسته؟زن اروم سرش رو تکون میداد...
زن صاحب مسافر خونه خندید و گفت
-اما زبان ما رو خوب بلدی... فراموشش کن... چه اهمیتی داره کی هستی و از کجا اومدی؟... تا هر وقت بخوای میتونی بمونی اینجا و در عوض غذای خودت و شیری که به این بچه میدم و جای خوابتون برام کار کنی...زن لبخندی زد و آروم تشکر کرد...
زن صاحب مسافر خونه گفت
-اما میدونی... باید اسمت رو بهم بگی باشه؟زن لبخندی زد و گفت
-من کریستالم... و این کوچولو هم اسمش تاعو عه...
زن صاحب مسافر خونه لبخندی زد و درحالی که سینه ش رو از دهن بچه بیرون می آورد گفت
-اسم قشنگی داره...کریستال بچه رو ازش گرفت و تشکری کرد...
زن صاحب مسافر خونه گفت
-امروز رو خوب استراحت کن... از فردا باید این بچه رو به کولت ببندی و برام کار کنی ... فهمیدی؟کریستال لبخندی زد و چشمی گفت...
زن صاحب مسافر خونه داخل رفت ...
کریستال رو به بچه ی توی بغلش که دست هاش رو به سمت آسمون دراز کرده بود گفت
-خیلی زیباست مگه نه تاعویا؟ وقتی بزرگ تر شدی... یه وقتایی تو رو تو بغلم میگیرم و میبرمت تا اون بالا بالاها پرواز کنی... باشه؟تاعو کوچولو با اینکه هیچی از حرف کریستال نفهمیده بود خنده ای کرد...
کریستال اونو به خودش چسبوند و درحالی که به آسمون بالای سرش نگاه میکرد لبخندی زد...
پایان فصل اول
YOU ARE READING
minerva
Fanfictionby : zita & me😊 همه چیز خیلی سریع عوض شد... من یه آدم معمولی با رویاهای معمولی بودم... تا اینکه...