دو روز از زایمان تاعو گذشته بود و هیچ کس تا الان جز مادر لیو کریس اون رو ندیده بود ...
فقط شنیده بودن که حال خودش و شاهزاده خوبه ...علاوه بر اینها سهون تمام این دو روز به دیدن لو نیومده بود و این اونو افسرده کرده بود...
لی هم گهگاهی درد داشت و مادرش تماما مراقب اون بود...عصر روز دوم... در اتاق زوج سلطنتی باز شد و لو و لی که روی کاناپه نشسته بودن و برنامه ای رو از تلویزیون میدیدن با شنیدن صدا در سمت اتاق برگشتن ...
ولی به جای کریسی که انتظار داشتن از اتاق بیرون بیاد... تاعویی رو دیدن که ظاهرش با قبل کاملا فرق داشت و با کمک دیوار اروم حرکت میکرد...
لی و لوهان با تعجب به اون و ظاهر جدیدش خیره بودن و
تاعو بی توجه به اونا آهسته و با کمک دیوار سمت کاناپه رفت و با دیدنشون لبخندی زد و گفت
- اوه فکر میکردم خواب باشین !!گیج به قیافه های متعجب اونا نگاه کرد و پرسید
- چیزی شده ؟؟
و با به یاد آوردن تغییراتش اروم گفت
-اوه ...
و بلافاصله لبخندی زد و پرسید
- چطوره ؟ بهم میاد؟
لو خیلی ناگهانی از دهنش در رفت
-ارههه
ولی لی فقط لبخند ملیحی زد و پلکی بلند به معنی اره زدتاعو خودشو کناره اونا جا داد و بلافاصله بعد از نشستنش اخم کرد
-شت
و کمی جا به جا شد تا راحت تر بشینه برگشت سمتشون
- اه از اون اتاق خسته شدم ...هوووف... بالاخره وقتی خوابید تونستم بیام بیرون... البته... واقعا سخت بود...
لو لبخند پر استرسی زد
-میگم...خیلی درد داشت ؟تاعو گیج پرسید
-چی؟
لی گلوشو صاف کرد
- منظورش زایمانه
-اوه ... ببخشید خیلی گیجم ... خب اره... ولی دردش به دیدن هیوک می ارزید...تاعو کاملا مرده بدنیا اومدن دخترشو نادیده گرفت نمیخواست اونا بفهمن چقدر این موضوع ازارش داده...
لو نالید
-من خیلی استرس دارم
با باز شدن در اتاق (منظور در اتاق تاعوریسه) از ادامه حرفش صرف نظر کردکریس نفس عمیقی کشید وجلو اومد و رو به تاعو گفت
- چجوری اومدی بیرون درد نداری؟
تاعو خیره به شکم لو جواب داد
-نه زیاد ...
همون موقع صدای زنگ در بلند شد کریس سمت در برای باز کردن رفت با ورود سوهو... لی لبخند خسته ای زد
- سوهو
سوهو جلو اومد و گونه لی رو بوسید
-حالت چطوره؟
لی جواب داد
- بد نیستم... فقط یه کم درد دارم... نمیدونم چرا...تاعو جواب سوالشون رو داد
- نزدیک زایمانشه
اینبار علاوه بر توجه لی و سوهو و کریس... توجه لوهانم که از نیومدن سهون لباش آویزون بود هم جلب شد
تاعو ادامه داد
- پسرتون معرکه اس
و چشماش درخشید
-قدرت شفا بخشی با آب تروکیب فوق العاده معرکه ایه اولین در نوع خودش
لی متوجه شد قضیه چیه... پرسید
- اینده رو میبینی؟
YOU ARE READING
minerva
Fanfictionby : zita & me😊 همه چیز خیلی سریع عوض شد... من یه آدم معمولی با رویاهای معمولی بودم... تا اینکه...