تقریبا اواخر جشن بود و تاعو بلاخره یواش استینشو بالا داد و علامتی که هنوز جاش میسوخت رو دید
کریس با دیدن اینکارش پوزخند زد که حواسش به چن که به اونا نزدیک میشد پرت شد
چن جلو اومد و با لبخند رو به براددش گفت
- هیونگ اتاق رو شیو و لوهان و بک اماده کردن دیگه آخرای جشنه و وسایل شما و زوجتون منتقل شده
کریس اینبار لبخندی زد و با لحن مهربونی گفت
- ممنون چن چنی ...چن تعظیمی کوتاه کرد و دور شد
تمام این مدت تاعو تو سکوت به اونا تماشا میکرد ...
بلاخره جشن تموم شد و کریس اول راه افتاد تا سمت اتاقش بره که چیدمان و غیره اش توسط سه تا موجود به قول خودش ناقص العقل که از قضا زوج برادراشن عوض شده بود ..
و تاعو پشت سرش اروم به سمت سرنوشتی عجیب و تاعویی جدید قدم برمیداشتیکسال بعد
لو با هول گفت
- بدویید دیگه پنج دقیقه دیگه مبارزه شون شروع میشه
سوهو و لی کنار هم بدون توجه به لوهان قدم میزدند و همونطور که به سمتباغ میرفتند با هم حرف می زدند
سوهو با غرور گفت
-منکه میگم مثل همیشه داداش کریسم برنده اس !
لی با نیشخند جواب داد
-ولی من میگم اینبار تاعو برنده اس ...
سوهو ابرویی بالا انداخت
- به چه دلیلی؟
لی با غرور گفت
-چون اون قدرت زمانو داره و تقریبا کامل بلده استفاده ازش بکنه .. به علاوه... معلم خوبی داشته!
و به خودش اشاره کرد
سوهو پشت چشمی نازک کرد
-خیلی خب پس شرط میبندیم !
با رسیدن به باغ همه روی پله های ورودی نشستن و منتظر شدن
لی جواب داد
- قبوله اگه تاعو برد تو امشب در خدمت منی و ابروهاشو انداخت بالا
سوهو اخمی کرد
-و اگه کریس برد این اتفاق برعکس میشه
و لبخندی شیطانی زد ...
لی با اعتماد به نفس جواب داد
- قبوله
-قبوله!چانیول و بکهیون کنار سوهو و لی نشسته بودند... پس وقتی بک شرطبندیشون رو شنید به طرف چانیول برگشت
-چاااااااااانی؟
چانیول با لبخند جواب داد
- جونم ؟
- به نظره تو کی برنده اس؟
چانیول کمی فکر کرد و جواب داد
-قطعا کریس!
بک اخم کیوتی کرد و گفت
- نه تاعو ..
چانیول خندید و بکهیون رو بوسید و گفت
-نظره ما که زیاد مهم نی باید دید آخرش چی میشه !
بک آروم جواب داد
- اوهوم
و با این جواب سره خود را حفظ نموداونطرف تر هم شیو تو بغله چن لم داده بود و کیونگسو سرش رو شونه کای بود
از اون طرف...
تاعو توی چادر ی که اونجا در حال آماده شدن بود... نفس عمیقی کشید... برعکس همه شون... امروز صبح حالش ابدا خوب نبود و کل تایم صبحانه رو داخل دستشویی به سر برده بود و اصلا حوصله مبارزه نداشت!
موهاش که بعد از شبی که ماله کریس شده بود بلند و یخی شده بود رو از دورش جمع کرد و دم اسبی بستش... با یاد آوری اون شب لبخندی کم رنگ زد هرچند کریس بد اخلاق بود و سرش غر میزد و باهاش درست رفتار نمیکرد اما حداقل اونشب از اولین رابطه اش خاطره ی خوبی براش ساخت...
YOU ARE READING
minerva
Fanfictionby : zita & me😊 همه چیز خیلی سریع عوض شد... من یه آدم معمولی با رویاهای معمولی بودم... تا اینکه...