e22

202 40 6
                                    

لی خیلی سریع تاعو رو بلند کرد و روی تخت گذاشت و با
نیروش بیدارش کرد ... بکهیون و لوهان هم هیوک و میناه
رو بغل کرده بودند تا آرومشون کنن اگرچه هیچ کدومشون
تا وقتی تاعو بیدار نشده بود ساکت نشدن...

با بیدار شدن تاعو جفتشون دست از گریه برداشتن و
ساکت شدن...
لی تاعو رو معاینه کرد
- چیز خیلی مهمی نیست.. پاشید برید بیرون ببینم...

همه نگاهی به هم انداختن و یکی یکی از اتاق بیرون
رفتند...
لی کنار تاعو نشست
- چیزی خوردی؟
تاعو سرشو به معنای نه تکن داد
-برای همینه دیگه... نباید خودتو گرسنه نگه داری ...ضعف کرده بودی...
-میخواستم برم صبحونه بخورم... ولی حواسم به هیوک
پرت شد...

-ببین تاعو... بچه ای که توی شکمته داره تمام نیروتو
میگیره..نمیدونم چه مشکلی داره... اما... این کاریه که
داره می کنه... تاعو... باید خیلی مراقب باشی... ممکنه
با این بی دقتی ها جون خودت و یا این بچه رو به خطر
بندازی...

تاعو سرشو به معنای باشه تکون داد
- باشه... دقت میکنم...
لی بلند شد و کمک کرد تاعو هم بلند شه
-حالا هم بیا بریم یه چیزی بخور...
بعد از صبحونه...کای رو به همه گفت که تصمیم داره این
مدت که اینجان زیاد بهشون سر بزنه بعد هم غیب شد...

چند دقیقه ای می شد که کای از کلبه بیرون رفته بود تا
چیزی بیاره و قرار بود بعد از آوردن اون چیز به میدون جنگ برگرده...

تاعو همین که از خواب بودن هیوک و میناه و سوک مطمعن شد از اتاق بیرون اومد که لی همون موقع
گفت
- خوب بچه ها... بیایین یکم به سر و وضع این خونه
برسیم... معلوم نیست که ما چقدر اینجا بمونیم... به هر حال نمیتونیم بذاریم بچه ها توی این خاک و خل بازی
کنن...

و به روی میز دست کشید و انگشتش رو نشون داد...
لایه ی زخیمی از خاک روش رو گرفته بود...
تاعو سرشو تکون داد
- فعلا بچه ها خوابن... بگو چی کار کنیم؟
بعد از چند دقیقه هر کدوم (بجز کیونگ و شیومین) در حال تمیز کردن و گردگیری یه قسمت از کلبه بودن...

تاعو از اونجایی که قدش بلند تر بود وظیفه تمیز کردن
ستون ها و پنجره ها رو بهش دادن... تک تک ستون ها رو
خیلی آروم دستمال کشید و تمیز کرد تا این که روی یکی
از ستون ها خط هایی رو که چوب رو تراشیده بودن دید...

اول فکر کرد به خاطر اساسیه زخمی شده اما کمی که
دقت کرد دید اون خط ها دقیقا شیش تا هستن و بغل هر
کدوم یه اسم با عدد نوشته شده
- اینا...
-آه اندازه هامونو پیدا کردی!

تاعو به سهون که پشت سرش وایساده بود نگاه کرد
-اندازه...منظورت اندازه ی قدتونه؟!
-آره... اینا کار مادر کریسه...
تاعو منتظر به سهون نگاه کرد ...

لوهان گفت
- ببینم تاعو تو میدونی چی شد که این کلبه رو ساختن؟
تاعو سرشو به معنای نه تکون داد که بکهیون گفت
-منم نمیدونم... یعنی ... یه بار چان میخواست بهم بگه ولی بعد یادش رفت...

minervaWhere stories live. Discover now