صدایی زیبا و اغواکننده گفت:
"سلام مانوبان."او لرزی رو با روشی مطبوع به ستون فقراتم فرستاد.
فک کردم آشنا به نظر میرسه اما کی بود که نتونسته بودم انگشتمو روش بذارم! صندلیمو چرخوندم که باهاش روبرو بشم.دختری با ماسک نقره ای که نیمی از صورتش رو پوشونده بود، مقابلم ایستاد. لبهای گوشتی خوش طمع او، با یه لبخند کمرنگ به سمت بالا جمع شده بود.
لبخندش به تدریج ناپدید شد و این منو عصبانی کرد که صورت کاملشو پشت ماسک ندیدم.
نمیتونستم کمکی کنم اما از بیرون تاییدش کردم، او یک لباس آستین بلند یقه هفتی مشکی کوتاه پوشیده بود که شکاف خوشمزش رو نشون میداد.
ابن خیلی بزرگ بود. مادر مقدس همه لعنتیا، من با این جفت کوزه میخوام چیکار کنم.
فقط با این فکر که اندام های جنسیش زندگیو زیر و رو میکنه، این منو دیوونه و دهنمو خشک کرد.
چه اتفاق فاکی داره برام می افته؟ من یه زن خیلی سکسی و سرد و گرم چشیده هستم، نه یه دختر نوجوون با هورمونهای غیرقابل پیش بینی!
قبل از مصرف جرعه ای نوشیدنیم با صدای آرومی گفتم:
"سلام، عزیزم."
تلاش کردم مقداری رطوبت به گلوم برگردونم.
"میشناسمت؟"اون با نیشخند شرارت آمیزی که روی لبهاش بازی میکرد گفت:
"لازم نیست بدونی! اگه بهت بگم بازی تغییر قیافم خراب میشه... اینطور نیست؟"شونمو بالا انداختم:
"هممم. ممکنه."او به خوشمزگی یه خنده ساختگی کرد که حرارت رو حتی بهتر و سریعتر از این جرعه ویسکی که مینوشیدم به بدنم فرستاد.
"چطوری اسم منو میدونی؟"
جواب داد:
"کیه که هرگز تورو نشناسه میس لالیسا پرانپریا مانوبان؟"از این متنفرم وقتی کسی با اسم کامل صدام میزنه اما وقتی اون این حرفو زد، خیلی سکسی به نظر میرسید.
جهنم، حتی بهش اجازه میدم همونطور که دارم میارمش اسم کاملمو بلند فریاد بزنه.سرمو تکون دادم و سعی کردم فکرمو دور بریزم چون این فقط وسطمو خیس میکنه!
پرسید:"میخوای با من برقصی؟"
لیوان ویسکیمو روی کانتر گذاشتم و از صندلی بلند شدم و ایستادم.
"این مایهی دلخوشیه!"
دستامو بهش قرض دادم و به سرعت اونو گرفت.
بدون اینکه چشمامو ازش بردارم پشت دستشو بوسیدم.
اون لبخند لثه ای زد که حتی میتونست یخ های لعنتی کوه یخ هم آب کنه.من اونو به زمین رقص بردم. دستاشو دو طرف شونه هام گذاشت و من مال خودمو رو کمرش گذاشتم.
به صورتش خیره شدم، خودمو مجبور کردم تشخیص بدم که کجا لبایی شبیه اون هست.
YOU ARE READING
Endless seduction {Translated}
Fanfiction{-Completed-} "عزیزم؟" صداش زدم، اما جوابی نگرفتم. چشم بند رو برداشتم و دقیقا همون لحظه پردهها باز شد. تنها یک چراغ روشن و روشن، مستقیم در جایی که من نشسته بودم منفجر شد. حدود ده ثانیه لعنتی نتونستم چیزی ببینم، وقتی چشمام تنظیم شد، دیدم که دسته...