مقدمه

791 84 58
                                    

راوی : (چرا؟

به چه دلیلی باید تا این حد سکوت میکرد؟

چرا باید این قدر کوتاه میومد؟

اصلا با چه جرئتی اون رو تو خماری نگه می‌داشتند و بهش اطلاعاتی نمی‌دادند؟

یعنی به جواب هیچ کدوم از چرا هاش نمی‌رسید؟

تا کی باید صبوری میکرد؟

کاری که هیچ وقت توش مهارت نداشت...

دیگه طاقت نداشت...

طاقت این همه صبور بودن رو...

گر گرفته و تب کرده پشت در اتاقش رفت و گوش تیز کرد...

تک تک سلول های بدنش از شدت هیجان کاری که می‌خواست انجام بده ضربان داشت...

اشتباه نمی‌کرد...

خودش بود...

همون صداها، همون سایه، همون ترس و دلهره...

امشب کنجکاویش به درجه ی آخر رسیده بود و به عمد در اتاقش رو کمی باز گذاشته بود...

طوری که از بیرون بسته به نظر میومد...

نفس نمی‌کشید و طوری عرق کرده بود که لباس به تنش چسبیده بود...

مچ دستش رو بالا آورد و به ساعت نگاه کرد...

سه و نیم شب...‌

آب دهنش رو قورت داد و از لای در به بیرون خیره شد...

چشم هاش رو گشاد کرد که بهتر و دقیق تر ببینه...

باز همون سایه رو دیوار کش اومد...

دستش رو روی دهنش فشار داد...

سایه از ته راهرو اومد و بزرگ و بزرگ تر شد و روی پارکت کش اومد و تا ته سالن رفت...

کاملا مشخص بود که این موجود دوپای هیکلی، کارش تموم شده و در حال خروج بود...‌

از همون اتاق مرموزی که درش قفل بود و اون اجازه ورود بهش رو نداشت...

اما چرا؟

چرا از اون می‌خواستند کنجکاوی نکنه؟

دیگه نمی‌تونست با کنجکاویش مبارزه کنه...

با اشتیاقی مهار نشدنی، در رو باز کرد و پاورچین و روی نوک پا بیرون رفت...

استرس داشت، اما این راهی بود که خودش انتخاب کرده بود و دیگه جایی برای پشیمون شدن باقی نمونده بود...‌

بالاخره باید راز این خونه ی لعنتی رو کشف میکرد یا نه؟

همش به چپ و راست و پشت سرش می‌چرخید تا غافلگیر نشه...‌

باز چند قدم جلو رفت...

آب دهنش رو قورت داد و دست یخ زدش رو روی دستگیره گذاشت...‌ ‌

زیر لب زمزمه کرد...)

_ : بالاخره که چی؟

نمی‌تونین تا ابد همه چیزو ازم مخفی کنین که...

(کمی فشار آورد...‌

خوشبختانه قفل نبود...

در رو خیلی آروم باز کرد...‌

بیشتر هل داد اما جلوتر نرفت...

هیچی مشخص نبود...‌

تاریکِ تاریک...

شجاعت بیشتری به خرج داد و قدمی داخل اتاق رفت...

کم کم چشمش به تاریکی عادت کرد و نگاهی دور تا دور اتاق انداخت و دهنش نیم متر باز موند...

چطور امکان داشت؟

چند بار پلک زد و ناباورانه زمزمه کرد...)

_ : مگه میشه؟

(تا قدم اول رو برداشت چیزی روی گردنش قرار گرفت و صدایی پچ پچ گونه زیر گوشش گفت...)

+ : دستات رو بذار رو سرت و برگرد...

(نفس تو سینش حبس شد و با تجسم شیء روی گردنش خون تو رگ هاش منجمد شد...

تهدید و خباثت توی اون صدا ضربان قلبش رو کند کرد...

دست هاش رو به حالت تسلیم بالا آورد و آروم به عقب برگشت...

چشمش تو نگاه دقیق و نافذش نشست...

چشم هاش پر از سرزنش و تهدید و تاسف بود...

با افسوس سری براش تکون داد...)‌

+ : بالاخره کار خودتو کردی فضول؟

(باید توضیح میداد...

این کمترین حقش بود...

ذهنش آشفته و به هم ریخته بود و دنبال اتفاقات این چند وقت اخیر بود...

عجیب کلاف سردرگمی شده بود زندگیش...

از خودش پرسید اصلا چطور شد که کارم به اینجا کشید؟‌)
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
خب هلومون علیکم 🖐🏻

من دوباره برگشتم با یه داستان جدید

این داستان اقتباس از روی یه داستان دیگه‌ست

اینو قبلش بگم که بعدا مجبور نشم هی جوابگو باشم 🥲

کلیاتش یکیه اما خب جزئیاتشو سعی میکنم متفاوت بنویسم

من خودم موضوع و اتفاقاتش رو دوست دارم

امیدوارم شما هم مثل من دوسش داشته باشید‌ ‌

روند داستان تا قسمتی کند پیش میره و شما باید با زین داستان همراه بشید تا بتونید همه چیزو بفهمید

کاپل داستان مثل همیشه زیامه و لیام تاپ

مثل همیشه کسایی که منو داستانامو میشناسن میدونن اسماتی در کار نیست 😅

اما خب امیدوارم داستان رو دوست داشته باشید و باهاش همراه شید و ازش حمایت کنید

پارت اول هم همراه پارت مقدمه آپ میشه که یکم با روند داستان آشنا بشید

خلاصه که امیدوارم سانکن هم مثل تراول تو لاو براتون لحظه های خوبی رو رقم بزنه و با زیام جدیدمون و ماجرا هاشون بتونید همراه شید و لذت ببرید
‌‌
‌‌‌آل د لاو ❤💛 ‌ ‌

Sunken (Ziam)Where stories live. Discover now