chapter 22

623 143 173
                                    

گاهی مهم نیست چقدر تلاش کردی و چقدر احساس به خرج دادی، گاهی حتی مهم نیست چه باورهایی داشتی و چه اتفاقاتی برات افتاده، از یه جایی به بعد آدم دیگه خسته می‌شه. از همه چیز و از همه کس؛ بخصوص خودش.

زین قرار نبود اینبار دیگه کاری انجام بده.
شاید بالاخره باید شکست رو قبول می‌کرد، اینکه با تمام تلاش‌هاش باز هم نتونست لویی رو قانع کنه تا کنارش بمونه.

قلبش شکسته بود
این چیزِ جدیدی نبود اما با این حال باز هم اون درد کهنه نمی‌شد و هربار بیشتر از قبل وجودش رو می‌سوزند.

دیگه چیکار باید می‌کرد؟

باید چیکار می کرد تا دوست داشته بشه؟
باید چیکار می‌کرد که لویی بهش اهمیت بده؟

چیکار می‌کرد تا لویی کنارش می‌موند؟

لویی، لویی و لویی
اون پسرِ لعنتی حق نداشت اینجوری با ذهنِ زین بازی کنه و بعد تنهاش بذاره، حق نداشت قلبش رو بدزده و دیگه هیچوقت پیداش نشه.

دو روز از رفتنِ لویی می‌گذشت و زین تو این مدت همه جا رو دنبالِ اون پسر گشت اما لو آب شده بود و تو زمین فرو رفته بود.

هیچ‌کس از اون پسر خبر نداشت
نه حتی نایل و نه حتی الا و راجر..

البته راجر هم غیبش زده بود و این احساسِ خوبی به زین منتقل نمی‌کرد، اون حتی جواب تلفن‌های زین رو نمی‌داد و خونه‌ش هم خالی بود.

یعنی چه بلایی سرِ لویی اومده بود؟
اون پسر حتی موبایلش رو هم با خودش نبرده بود و سر صبح اسکارلت دیده بود که لویی خونه رو ترک کرده و رفته.

حق با اون زن بود
همین که لویی دیگه به زین احتیاج نداشت، رهاش می‌کرد و می‌رفت، لو هرگز با میلِ خودش کنارِ زین نمی‌موند و این دردی بود که قلبِ زین رو از کار مینداخت.

زین : خیلی درد داره که حتی نصفِ اون مقداری که عاشقتم، دوستم نداری..

به تصویرِ روبروش خیره شده بود. تصویری که روی بوم کشیده بود از بین رنگهای قرمز فقط این چشمهایِ آبیِ لویی بودن که توجه رو به خودشون جلب می‌کردن، چشمهایی که بدونِ هیچ خستگی‌ای به اون مرد زل زده بودند.

زین : خیلی درد داره که جوری ترکم می‌کنی که حتی نتونم پیدات کنم..

لبخندِ آزرده ای زد، چشمهاش رو به دستهای رنگیش داد و با قطره ‌ی سمجِ اشکی که روی انگشت‌هاش چکید لبهاشو رو هم فشرد و زمزمه کرد.

زین : تو حتی نمی‌ذاری قبل از رفتنت بهت عشق بورزم، چون بی‌خبر میذاری و میری.. طوری که انگار حتی اندازه ی یک خداحافظی هم مهم نیستم، طوری که انگار تو دنیای تو من جز یه سایه‌ی کدر چیزِ بیشتری نیستم.

از این همه بی انصافی دیگه به ستوه اومده بود.

از اینکه هربار بگه این حقش نبود
از اینکه هربار احمقانه اشک بریزه
از اینکه هربار اونی باشه که احمقانه کسی رو می‌پرسته که در طول دو روز ازش خسته می‌شه
از این همه درد و دلتنگی، به ستوه اومده بود.

Fear [Zouis]Where stories live. Discover now