chapter 27

600 137 188
                                        

Song : pain- blackfield

این آهنگو تو چنل گذاشتم.

.
.
.
.
.

با تمام جونی که براش باقی مونده بود توی پیاده‌رو می‌دوید و دیگه هیچ چیزی براش اهمیت نداشت، اینکه ممکنه کسی دنبالش کنه یا حتی با ضرب زمین بخوره.

فقط داشت با تمام توانش به سمت مقصدی می‌دوید که انگار مایل‌ها ازش دور بود.

وقتی راجر به جوزف زنگ زد تا از اومدنش مطمئن شه و اون مرد جوابش رو نداد خیلی نگران تر از قبل شد اما وقتی برای بار پنجم زنگ زد اینبار جوزف بهش گفت لویی قرار نیست باهاش جایی بیاد و قطع کرد پس راجر بعد از کوبیدن تلفن به دیوار با عصبانیت و ترس از هتل بیرون زد تا بره و لویی رو پیدا کنه چون چیزی درونش فریاد می‌زد هیچی قرار نیست طبق نقشه‌ش پیش بره و حالا این راجر بود که با سرعت می‌دوید و حتی فرصت نفس کشیدن هم پیدا نمی‌کرد.

قلبش نمی‌تونست دست از کوبیدن به سینه‌ش برداره، نفسش بالا نمیومد و افکارش مثل مارِ سمی به ذهنش نیش می‌زدن و موجب درد بزرگی تو وجودش می‌شدن اما از حرکت ایستاد وقتی تونست اون شخص آشنا رو از پشت ببینه پس بخاطر کم آوردن نفس از حرکت ایستاد و بین دردی که تو چشم‌هاش بود، خندید.

لویی اونجا بود.
لوییِ خودش

لوییِ راجر!

اما همینکه دوباره حرکت کرد و کمی جلوتر رفت لبخندش محو شد و انگار که سطل آبِ سردی روش خالی شده از حرکت ایستاد و خون تو رگهاش منجمد شد.

جود رو دید که روبروی لویی ایستاده بود و زمانی که چشم‌های اون دختر راجر رو تشخیص دادن، لبخند زد و با اون نگاه خیره باعث شد تا لویی هم صورتش رو برگردونه و چشم‌های ناراحت و خیسش رو به راجر بدوزه.

تاحالا این احساس رو داشتین؟

اینکه دیگه زنده نیستی اما قلبت دیوانه‌ وار می‌کوبه و سینه‌ت چنان بالا و پایین میره که انگار تازه بعد از ساعت‌ها زیر آب بود اجازه ی نفس کشیدن داری.

حسی شبیه به اینکه حاضری زمین دهن باز کنه و کل وجودت رو ببلعه اما توی اون موقعیت نباشی؛ احساسی بنامِ آخرِ خط؟

اینکه بدونی همه چیز دیگه تموم شده؟

اینکه خونه‌ای که برای ساختش سالها تلاش کردی در یک لحظه فرو ریخته و تمام دارایی‌هات رو با خودش ویران کرده؟

راجر نمی‌خواست اونجا باشه
نمی‌خواست نفس بکشه
نمی‌خواست به لویی نگاه کنه..

ولی سخته باورِ اینکه همه چیز تموم شده..
خیلی سخته توی همچنین موقعیتی قرار بگیری

و سخته آرزوت رو از دست بدی و بدونی که لایقش نبودی چون اونو با نامردی به دست آوردی.

کاش می‌شد زمان رو نگهداشت و محو شد
چون هنوز برای به آخر رسیدن خیلی زود بود.

Fear [Zouis]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang