chapter 13

769 191 163
                                    

من یه رویا دیدم.
توی پارک وین دقیقا کنار خونمون، روی تاب نشسته بودی و بهم لبخند می‌زدی. مثل همیشه زیبا بودی، با لباس های منی که از کمدم کششون رفته بودی فقط چون عاشق رنگ قرمزی و منم همیشه لباسی رو می‌خریدم که قرمز باشه تا همیشه چشمهای خوشگلت دنبال من باشند، لویی هرچند سال هم بگذره تو همیشه برای من یه فرشته ی بی‌بالِ کوچولویی که باید تو بغلم بمونه، برای همیشه بدن کوچیک و ظریفت رو بین بازوهام بگیرم و سرتو رو شونه‌هام بذاری درحالی که همش میگی " زدی من نمی‌خوام بزرگ شیم چون تو دنیای آدم بزرگا همه عوض می‌شند و من می‌ترسم تو یه روز منو فراموش کنی بری، یه روز عوض شی و یه روز من تو رو برای همیشه از دست بدم " و منم پشت پلک های خوشگلت رو ببوسم درحالی که تو گوشت زمزمه می‌کنم " چیزی که بین من و تو وجود داره اینقدر قدرتمنده که هیچی نمی‌تونه ما رو از هم جدا کنه، من تا زمانی که زنده باشم همیشه تو آغوشم می‌گیرمت، من و تو تا ابدیت کنار همدیگه می‌مونیم "

من یه رویا دیدم، خوابی که تو داخلش باشی برای من یه رویاست اما لویی من دیدمت که دیگه لبخند نزدی، از روی تاب بلند شدی، به سمت جاده حرکت کردی و من هیچکاری نتونستم انجام بدم، صدام تو حنجره‌م خفه شده بود درحالی که فریاد می‌زدم " نرو " اما تو ترکم کردی..حتی نمی‌تونستم حرکت کنم تا جلوت رو بگیرم، مثل یه جسد فقط داشتم رفتنت رو تماشا می‌کردم..

من یه رویا از جنس کابوس دیدم..
تو دیگه بغلم نمی‌کنی و من می‌ترسم، می‌ترسم اینبار اگه بری دیگه هیچوقت نتونم پیدات کنم، لویی من دارم دیوونه می‌شم. من بخاطر ترس از دست دادنت دست به هرکاری می‌زنم، فقط دیگه ترکم نکن، منو با توهمِ تو ذهنم تنها نذار..
لویی بغلم کن، اگه تو بغلم نکنی من نمی‌تونم چیزی رو کنترل کنم!

دیگه ننوشت، نگاهِ عسلیش روی نوشته هاش چرخیدند و در آخر خودنویسش رو همونجا روی میز همراهِ دفترش رها کرد، به هیچ عنوان نمی‌تونست دوباره بخوابه از اونجایی که کابوس امونش رو بریده بود و از طرفی هم تمام فکر و ذکرش پیش لویی بود، پسری که خودشو تو اتاق حبس کرده بود و قصد نداشت دیگه با زین روبرو شه.

می‌دونست که تو این ماجرا مقصر بود اما لویی حق نداشت اینطوری تنبهش کنه، با دوری کردن از زین، کسی که معنای زندگی رو با دو جفت چشمِ آبیِ لویی درک کرده بود، حق نداشت اینطوری آشفته ش کنه.

نفس عمیقی کشید، تو اتاقش قدم می‌زد و این دیوونه ش می‌کرد که لویی فقط یه دیوار باهاش فاصله داشت و الان حتما با یه قلب شکسته بخواب رفته بود پس بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش دیگه طاقت نیاورد و بعد از پوشیدنِ سویشرت مشکیش از اتاقش خارج شد و فقط چند قدم برداشت و بعدش روبروی اتاق لویی ایستاده بود و تو تاریکی به دستگیره ای خیره شده بود که با چرخوندش می‌تونست لویی رو ببینه و حداقل آروم تر شه، مطمئن شه اون هنوز اونجاست، اون قرار نیست زین رو ترک کنه، اون کابوسا واقعی نمی‌شند.

Fear [Zouis]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin