chapter 37

331 90 102
                                    

زیرش بگیر و اونو بُکش
برای همیشه از این دنیا حذفش کن
جوری که انگار هیچوقت وجود نداشته

ذهن لویی فریاد می‌زد و صداش توی کوچه پس کوچه های مغزش می‌پیچید، درد به حداکثرِ خودش رسیده بود و هیچ راهی جلوی روش قرار نداشت.

زین با آغوش باز، غرق در خون بهش خیره شده، می‌شد برق خیس چشم های عسلیش رو دید و نگاهی که به لویی می‌فهموند چقدر محتاج و دردمنده، نگاهی که پسر چشم یخی بهش عادت نداشت.

پاشو رو پدال فشرد و انگشت های دردناکش محکم دور فرمون پیچیدن، ماشین با صدای بدی توی کوره راه بین گل و لای حرکت کرد و زین پلک هاشو بست‌.

با یه لبخند روی لب‌هاش پلک هاشو بست و حتی به معشوقی که قرار بود این‌بار به جای قلب و روحش، جسمش رو به قتل برسونه نگاه نکرد.

زین : آبی..
من رو به قعر جهنم کشوندی
عقل و هوشم رو از سرم پروندی
دور شدی و من رو از خودت روندی
به هر دری چنگ زدم و تو بازم نموندی
تو با بی‌رحمی قلب این عاشق رو سوزوندی!

ماشین با سرعت حرکت کرد و با برخوردش به صورت و جسم مرد مومشکی اون رو به کنجی از جنگل پرتاب کرد، جمجمه‌ش شکست و خون با جهیدن از سرش علف های جنگل رو رنگ آمیزی کرد.

خون همه جا رو فرا گرفت.

زین کُشته شد و این یعنی لویی هم قاتل بود
اونم آدم کشت، اون هم یه هیولا بود با این تفاوت که اون عشقش رو به قتل رسوند.

زین : من رو ببخش آبی... من رو ببخش..

مرد مومشکی از توی تاریکی بیرون اومد و با زنجیری که تو دستش داشت، سرهای خونین و منزجر کننده ای رو با بی‌رحمی به زیر پاهای لویی انداخت.

سر چارلز بود که غل خورد و درست جلوی پاهای لویی متوقف شد، پلک هاشو به یکباره باز کرد و فریاد زد : تو پسر من نیستی! یه آدمکش کثیف و تهوع آوری!

لویی دوید.
اما هیچ اثری از نور پیدا نکرد، سرهای منزجر کننده همه جا از مو آویزون شده بودن و بهش می‌خندیدن، حتی زین..

خنده ی ترسناکی به لب داشت.

زین : بیا اینجا آبی، بیا عشقِ من..

صدای قهقهه های شیطانی گوش‌هاش رو پر کرد و هرچقدر بیشتر می‌دوید بیشتر به عقب کشیده می‌شد، هیچ جوره نمی‌تونست از اون مکان که آسمونش به رنگ خون بود فرار کنه، نمی‌تونست پاهاش رو از چنگال دست هایی که زمین رو شکافتن و بهش چنگ زدن، نجات بده.

سیلی از خون داشت به سمتش هجوم می‌آورد و قبل از اینکه بتونه کاری کنه داشت غرق می‌شد و دست و پا می‌زد تو دریایی از خون که زندگیشو فرا گرفته بود.

اون رود غلیظ و قرمز لویی رو به سمت تاریکی هدایت کرد و اونجا رهاش کرد، پسر کف خونه افتاد و نفس نفس زد، بجای آب؛ خون بالا آورد.

Fear [Zouis]Where stories live. Discover now