chapter 7

1K 245 306
                                    

سال 2010

" اولین شکستِ زندگیت رو چه زمانی خوردی؟ "

اون پسر چشم آبی با مژه های بلندِ مشکیش فقط تونست با پوزخند به اون پوسترِ رو دیوارِ مدرسه نگاه کنه و سری تکون بده.

راجر : من شکست خورده به دنیا اومدم.

درس خوندن چه حس و حالی داشت؟
این اون چیزی نبود که راجر بهش علاقه داشته باشه.. چرا؟ چون ازش محروم بود و اون پسر مومشکی همیشه از چیزایی که نمی‌تونست داشته باشه نفرت داشت.

به دیوارِ پشت سرش تکیه داد و چشم های زیباش به سمتی کشیده شدن که برادر دوقلوش خیلی آروم داشت به سمتش میومد. اون زیبا بود.

زیبا و خوش شانس..

به نظرِ راجر زیبایی هیچوقت تو زندگی کافی نیست وقتی به هیچ دردت نمیخوره.

زین : برادر

جلوتر اومد و اون لبخندِ مهربون و واقعی رو لبهاش نقش بست، لبخندی که شاید اگه زندگی با راجر هم خوب تا میکرد، نصیبش میشد.

بغلش کرد و این همیشه این احساسو داشت که انگار اون پسر زندگیشو دزدیده با اون شباهتِ زیادی که بهش داشت، کاش نصف اون علاقه ای که به لو داشت رو به برادر واقعیش هم می‌داشت.

راجر : همه چی اوکیه بی تعادل؟

خیلی زود از هم جدا شدن و زین مضطرب لب زد.

زین : نه، باید زودتر برم خونه

با عجله گفت و برادرش رو پشت سر گذاشت تا به سمت در بره، بدون توجه به اینکه اون پسر برای دیدنش اونجا اومده بود.

راجر : چرا ؟!

زین : لو امروز حالش خوب نبود پس خونه موند و فکر نکنم بیشتر از این بتونم دوریش رو تحمل کنم و در ضمن نگرانشم هستم.

اون پسرِ چشم عسلی با قدم های بلند کیفشو رو دوش انداخت و سمت در خروجی قدم برداشت و هیچ توجهی به جمعیتی که بهشون زل زده بودن، نشون نداد و به راهش ادامه داد؛ گرچه راجر _ همونطور که دنبال زین می‌رفت_ به دوتا دختر چشمک زد تا حسابی هیجان زده شن و جیغ بکشن.

راجر : چرا زودتر بهم نگفتی زین

موضوع که به اون شخص چشم آبی می‌رسید، زین از این رو به اون رو میشد و حالا هم گفتنِ همین جمله کافی بود تا پسر چشم طلایی سریع واکنش نشون بده و _ بدون توقف کردن تو راهش_ غر بزنه.

زین : چون هیچ ربطی به تو نداشت!

راجر : من فقط نگران شدم

خواست یه چیزی گفته باشه.. یمدت بود زین زیادی بهش می‌پرید یا تحقیرش می‌کرد و راجر هم به این موضوع عادت کرده بود اما بهرحال بهش که برمی‌خورد. وقتی جوابی از طرف اون پسر عجول که قدم های بلندی بر می‌داشت، نگرفت لبشو با زبون تر کرد.

Fear [Zouis]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora