chapter 14

724 176 151
                                    

من این ترس رو بهت دادم
اما از من نترس، من در مقابلش ازت محافظت می‌کنم..

سال 2015

قدمِ بعدیش رو هم سریع برداشت و کوچه رو دور زد تا زین نتونه ردش رو بگیره و پیداش کنه. پشت دیوارِ مخروبه ای قایم شد و بخاطر دویدن هاش نفس نفس زد و چشم های آبیش رو بست.

ندید که زین چطور با نگرانی به انتهای راهی که لو مقصدش رو دور زده بود خیره شد و سینه‌ش بخاطر خستگی و هیجان بالا و پایین می‌رفت و با لبهای باز نفس می‌کشید.

هرکسی که از اونجا عبور می‌کرد می‌تونست درماندگی و نگرانی رو تو چهره ی اون پسرِ جوان بخونه.

لویی اهمیتی نداد، فقط سرش رو پایین انداخت و به کفش هاش خیره شد درحالی که زیر لب زمزمه کرد " دیک تو این تولد " و بعدش چشمهاش رو چرخوند.

فکرشو نمی‌کرد تو تولد 16 سالگیش پدرش بخواد بابت رفتار و ولگردی هاش با راجر، دعوا راه بندازه و به هیچکس هم گوش نده، اینکه چارلز دقیقا تو روز تولد بهش گفت " تو منو ناامید می‌کنی لویی " واقعا قلبش رو شکست اما تمام سعیش رو کرد به روی خودش نیاره اما وقتی چارلز بهش سیلی زد _اونم فقط چون لویی تک خنده ای تحویلش داده بود_ طاقت نیاورد و با چشمهای اشکی خونه رو ترک کرد.

وقتی درو باز کرده بود تا بره اون پشت زین رو با چشمهای درخشان و قشنگ ترین لبخندی که میتونست داشته باشه دید و بعد چشمهاش به جعبه ی بزرگِ تو دستش افتاد.

تماشا کرد که چطور لبخندِ اون پسر محو شد و اخمی از نگرانی رو صورتش جایگزین شد درحالی که آروم لب می‌زد " چیشده لو؟ تو حالت خوبه؟ " اون پسر حتی وقت نکرد کادوی تولدِ لویی رو بهش بده چون دقیقا بعد از اینکه اشکِ سمجِ لو چشمش رو ترک کرد و رو صورتش سر خورد، نگاهِ زین کاملا بی حس شد و رد اشک رو گرفت.

خشکش زده بود وقتی لو دورش زد و شروع به دویدن تو خیابون کرد درحالی که اصلا به حرفهای مادر یا خواهرش اهمیتی نمیداد.

حالا اونجا تو یه کوچه ی تنگ و تاریک ایستاده بود، سعی می‌کرد به چیزی بها نده و گریه نکنه، به گفته ی راجر اون دیگه مَرد شده بود و به گفته ی پدرش مَردا گریه نمی‌کنند اما کی می‌خواست به حرفهای اون مرد گوش بده؟

متوجه ی اشکهاش نشد که صورتش رو خیس کردن، بزرگ شدن قرار نبود بهش کمک کنه بلکه فقط همه چیز بدتر می‌شد و مشکلات بزرگتر میشدن.

وقتی صدای پایی رو شنید و تونست شخصی رو ببینه که توی تاریکی به سمتش قدم برمیداره، اشک هاشو با پشت دستش پاک کرد و با صدای گرفته ای پرسید.

لویی : کی اونجاست؟!

هوا گرگ و میش و سرد بود، بینی و گونه هاش بخاطر سرما به سرخی می‌زدند و پوستش روشن تر از هروقت دیگه ای بود، چشمهای یخیش توی تاریکی روی شخصی چرخیدن که به سمتش میومد و زمانی که متوقف شد، لویی تونست بالاخره یه صورتِ آشنا با یه جفت چشمِ آبیِ دلگرم کننده ببینه و اخمش محو بشه.

Fear [Zouis]Where stories live. Discover now