chapter 31

474 109 87
                                        

عشق ترسناکه، عشق خطرناکه و عشق دردناکه.

خورشید توی آسمون می‌درخشید و نورش رو به زمینی بخشیده بود که هیچوقت قصد دور شدن ازش رو نداشت، زمین به دور خورشید می‌چرخید و در این حین با چرخیدن دور خودش می‌خواست تا تمام نقاطش توسط اون نور و زیبایی لمس شه.

زمین عاشق خورشید شده و هیچ‌کس نمی‌تونه قضاوتش کنه؛ اون درخشندگی لایقِ این عشق هست و این همون داستانِ عشقِ زین به لوییه.

کسی نمی‌تونست اون رو بخاطر عاشقِ اون الهه شدن سرزنش کنه؛ لویی لایق عشق بود.

نه تنها عشقِ زین
بلکه عشق تمام جهانیان.

زین : زمین می‌شم و به دورت می‌چرخم خورشید من؛ سیاره های دیگه رو رها کن و با نزدیک شدنت به من؛ اجازه بده تو آتش سوزان این عشق بسوزم.

و اما لویی..
درحالی که به دیوار چوبی پشت سرش تکیه داده و اجازه می‌داد باد داخل موهاش بپیچه و تکونشون بده نگاهِ آبیش از اون فاصله ی کم فقط روی یک چیز ثابت مونده بود.

زین؛ کسی که تمام قلبش رو بهش هدیه داده بود، کسی که تو دنیا چشم هاش فقط دنبال اون می‌گشتن، کسی که وجودش به تنهایی؛ برای لو یک دنیا بود.

تا زمانی که زین کنارش بود به هیچ چیزی نیاز نداشت، تا زمانی که می‌تونست لمسش کنه هیچ آرزویی نداشت و تا زمانی که می‌تونست بهش نگاه کنه؛ هیچ منظره ای معنا نداشت.

زین زیبایی مطلق بود.
و این زیبایی در نگاه آبی لویی حتی به بی نهایت رسیده بود پس می‌تونست ساعت ها بدون خستگی با نگاهی شیفته تمام حرکات اون مرد رو زیر نظر بگیره و اونقدر لبخند بزنه که گونه‌هاش به درد بیاند.

زین : اگه تمام مدت اونجا بایستی و بهم نگاه کنی؛ قول نمیدم زیر آتش نگاهت ذوب نشم خورشیدِ آبی!

بالاخره تذکر داد و درحالی که تبر رو کنار چوب هایی که تیکه تیکه کرده بود کنار گذاشت، نفس عمیقی کشید. فقط چند دقیقه وقت می‌خواست تا برای امشب هیزم آماده کنه که مبادا لویی سردش بشه و مریض بشه اما اون پسر تو این دقایق هم تنهاش نداشته بود و تمام حرکات زین رو زیر نگاهش وارسی کرد.

لویی : تو الان به دید زدن های من اعتراض کردی؟

با تخسی گفت و تکیه‌شو از دیوار گرفت. زین به لحن بامزه ی پسر خندید و سرشو نفی تکون داد.

زین : اگه از این موضوع ناراضی بودم، این منظومه رو ترک می‌کردم قلبِ من.

با این گفته باعث شد لویی نتونه جلوی لبخند درخشانش رو بگیره و همون‌طور که آروم سمت زین قدم برمی‌داشت با بیاد آوردنِ چیزی به اون مرد اطلاع داد.

لویی : نایل زنگ زده بود.

زین : اوه..

پسر چشم یخی موهاشو از جلوی صورتش کنار زد و همون‌طور که نزدیک تر می‌شد ادامه داد.

Fear [Zouis]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang