chapter 30

611 117 48
                                        

زین : عشقِ حقیقی هرگز متوقف نمی‌شه حتی اگه قلب یکی از ما دو نفر از حرکت بایسته. من به اوج آسمون ها پرواز می‌کنم و تبدیل می‌شم به ستاره ی محافظِ تو؛ پس هر زمان که دلتنگم شدی کافیه یک نگاه به آسمون بندازی تا من رو ببینی که چجوری بهت خیره شدم، اونقدر نگاهم عمیق خواهد بود که بین میلیون ها ستاره قادر خواهی بود تا من رو بشناسی و بهم لبخند بزنی؛ عشقِ من.

با خوندن آخرین پاراگراف، کتاب رو بست و نگاهش رو چرخوند تا به لویی بده، کسی که توی آغوشش نشسته، با لبخند درخشانی به کتاب خیره شده و انگار توی افکارش به کهکشان ها صعود کرده بود پس زین نتونست جلوی لبخند متقابلش رو بگیره.

زین : انگار یه نفر بدجور توی فکر فرو رفته!

به آرومی زمزمه کرد و باعث شد لویی نگاه حواس پرتش رو به چشم های کاراملیِ پر از آرامش مرد روبروش بده و گیج پلک بزنه.

لویی : چی؟ تموم شد؟؟

زین : تو اصلا گوش می‌دادی چی داشتم میخوندم؟

با لحن شاکیِ فیکی گفت و ابرویی بالا انداخت. سعی کرد به چشم های گشاد شده ی لویی از شوک، نخنده و ظاهرش رو حفظ کنه اما اون لعنتی بشدت کیوت شده بود و این قلب زین رو به بازی می‌گرفت.

لویی : خب آره.. معلومه.. تو داشتی در مورد ستاره ها حرف می‌زدی.. من داشتم گوش می‌دادم که چقدر خوبه که...

داشت توضیح میداد اما وقتی قیافه ی زین که لباشو گاز می‌گرفت تا بهش نخنده رو دید ساکت شد و اخم کرد، اون داشت مسخرش میکرد؟

لویی : چرا می‌خندی؟

زین : چون بامزه ای!

صورتشو جلو برد و بینیش رو به گونه ی لو چسبوند و نگاه خماری تحویلش داد پس پسرموفندقی هم لبخند زد و دستشو دور گردن زین انداخت و بیشتر بهش تکیه داد.

زین : داشتی به چی فکر می‌کردی قلبِ من؟

آروم پرسید و دستشو سمت موهای لو برد تا نوازششون کنه، این یکی از کارهای مورد علاقش بود.

لویی : به تو!

صادقانه جواب داد و نفس عمیقی کشید.

لویی : اونقدر محو صدات شدم که حتی متوجه نشدم چی می‌خونی، فقط غرق شدم توی دریایی از عشق که تو برام رقم زدی..

صورتش رو عقب برد و مستقیم به چشم های زین نگاه کرد؛ به رگه های عسلی و مژه های بلندی که ازش یه اثر هنری ساخته بودن.

لویی : صدای تو از بهشته یا بهشت صدای توئه؟

سرش رو کج کرد و پرسید. تک خنده ای از بین لبای زین خارج شد و سرشو تکون داد، لویی قطعا قصد داشت قلبش رو از کار بندازه چون تپش های بلندش کر کننده بودن اما با این حال جوری آرامش داشت که در تمام سالهای عمرش حتی یکبار هم تجربش نکرده بود.

Fear [Zouis]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt