هیچوقت نباید از مرزهای عشق پیشروی کنی.
عشق میتونه کاری کنه تا از خود بی خود شی، یک احساسِ زمینی اما دست نیافتنی، چیزی که آدم رو مشتاق و همینطور مأیوس میکنه، عشق با خودش در تضاده پس تو رو هم به تضاد میکشونه، موجب میشه گاهی حتی درک درستی از احساسی که داری نداشته باشی، اینکه اون نفرته، یا علاقه.
اسکارلت کسی بود که بعد از راجر، زین رو هدایت میکرد، بعد از قتلی که به دست اون پسر اتفاق افتاد بهش اجازه نداد تا خودش رو معرفی و عذابی که گریبانگیرش بود رو متوقف کنه.
اون زن دو داستان عاشقانه رو رقم زده بود و براش سخت نبود بفهمه زین تو چه موقعیتیه و اینکه عشق چی به سرش آورده اما اسکارلت هیچ درک درستی از ترس نداشت، احساسی که همه چی طبق خواسته ی اون پیش میرفت.
تنها چیزی که میدونست این بود که شاید ترس بتونه معشوق رو گیر بندازه اما وقتی همینکه معنا و ارزش خودش رو از دست بده اونوقته که باید عشق رو حبس کنی تا نتونه از چنگالت فرار کنه و الان چیزی که انتظارش رو میکشید یک جسد دیگه توی تابوت بود.
اسکارلت : اون تو رو نمیخواد، نفرت جایگزین احساس شیرینش به تو شده زین، باید همینجا متوقفش کنی تا قلبت به آرامش برسه، اینجوری تا ابد صاحب اون چشمها میمونی.
مثل همیشه خونسرد بیان کرد و با لبخند مرموزی سمت مرد آشفته ای که از وقتی اتاق رو ترک کرده بدون هیچ حرفی با تکیه دادن به دیوار پشت سرش تو فکر فرو رفته بود، برگشت.
اسکارلت : من بهت گفته بودم، نه؟
زین : ترجیح میدم خودمو بُکشم!
قاطع جواب داد و چشمهای سرخ غمگینش رو به اون زن دوخت، زبونشو رو لبش کشید و ادامه داد.
زین : من بخاطر لویی آدم های زیادی رو کُشتم، حتی اگه شده خودم رو از بین میبرم اما فکرش رو هم نکن بخوام بهش آسیب بزنم.
اسکارلت : تو متوجه نیستی! اون داره زجر میکشه، داره درونِ خودش میمیره، تو کاری کردی مرگ رو ذره ذره تجربه کنه. اینکه بخوای تمومش کنی به این معنا نیست که بهش آسیب زدی، این نجاتش میده.
اون زن بیخیال نمیشد و زین خوب میدونست همه چی از دستش برمیاد اما فقط نمیدونست چطور میشه متوقفش کرد، هیچ جوره نمیتونست اون رو درک کنه، نه حرفهاش رو و نه داستانی که از عشق تعریف میکرد.
تنها چیزی که درونش میدید، جنون بود.
***
بعد از طی کردن مسافت زیادی بالاخره تونست پیداش کنه، اون کوره راه درست هدایتش کرده بود و حالا با دیدن ماشینی که اونجا بود فهمید راه رو درست اومده، فلش موبایلش رو خاموش کرد و با قدمهای آروم از دروازه ای که جلوی راهش قرار داشت گذشت.

BINABASA MO ANG
Fear [Zouis]
Horror[Completed] از عشق، تو فقط زیباییشو دیدی؛ من میخوام جنون رو نشونت بدم!