به سوختنِ هیزمهایی که توی شومینه بودند خیره شده بود و آروم پلک میزد.
انعکاس آتش درون چشمهاش پدیدار شده و اون مرد فقط شاهدِ سوختن اون چوبها نبود، بلکه عمیقا احساسشون میکرد.
زین : تو یه توهمِ قابلِ لمسی!
زمزمه کرد و به لبهاش زبون زد.
ساعتها بود که کنج خونه نشسته بود و به زبانه کشیدن آتشی نگاه میکرد که میتونست سوختنش رو از درون احساس کنه.میتونست احساس کنه اما نمیتونست ثابتش کنه، چون درد قابل رویت نبود و این خودش باعث میشد تا درد بزرگتر بشه.
وقتی کسی نمیبینه چقدر از درون نابود شدی، درک نخواهی شد و زمانی که درک نشی بیشتر از قبل درد میکشی، اونقدر که دیگه شک نداری این یه مرگِ آرومه.
درسته
آدمها میمیرند اما هنوزم نفس میکشند.نه به اندازهی قبل، اما هنوزم درد میکشند و درد هیچ رنگ و بویی نداره پس کسی اون رو نمیبینه و کسی هم سعی نمیکنه تا کمکت کنه.
زین احساس میکرد روحش درحال سوختنه، درون جسمش فریاد میزنه و تقلا میکنه تا آزاد شه اما هیچکس صداش رو نمیشنوه؛ هیچکس بهش گوش نمیده؛ حتی خودش.
سرپوش گذاشته بود روی احساساتش، حتی خم به ابروش نیاورده بود زمانی که روحش به دیوارههای جسمش مشت میزد تا آروم بگیره.
حتی نذاشت صدای فریادهای روحش به گوش کسی برسه، زین خودش رو خفه کرد و اجازه نداد تا بقیه بفهمند پشتِ اون لبخندِ دروغین چه خبره..
دلش میخواست به حالِ خودش اشک بریزه، طوری توی مرداب فرو رفته بود که هیچ طنابی قادر به نجات دادنش نبود، طوری روی پلِ زندگی قدم برداشته بود که هیچ راهی برای بازگشت باقی نمونده بود.
اگه فقط میتونست برگرده به گذشته، اون وقت هیچوقت قلبِ لویی رو نمیشکست. شاید اینجوری اون پسر هیچوقت زین رو ترک نمیکرد.
تنها چیزی که حسرتش رو میخورد محبتهای لویی بود، زین اونها رو داشت، عشقِ لویی رو چه برادرانه و یا چه دوستانه داشت.
قدمی برنداشت تا از دستش نده
اما همینکه تکون خورد، شنهای زیر پاش خالی شدن و به زیرِ زمین فرو رفت.اشتباه کرد؛ بخاطر ترس...
گاهی وقتها تو زندگی وقتی ترس گریبانت رو میگیره ممکنه دست به هرکاری بزنی تا از چنگال اون حس در امان بمونی.
ترس میتونه بزرگتر از حسادت یا خودخواهی باشه، آدمها ممکنه بخاطر ترسیدن از آیندهی پیشرو و فرضی دست به جنایتهای زیادی بزنند.
آدمها میتونند در برابرِ ترس اونقدر ضعیف باشند که خودِ واقعیشون رو گم کنند و داخل اشتباهاتشون فرو برند و هرچه بیشتر بترسی، بیشتر اشتباه میکنی.
YOU ARE READING
Fear [Zouis]
Horror[Completed] از عشق، تو فقط زیباییشو دیدی؛ من میخوام جنون رو نشونت بدم!