chapter 39

327 86 56
                                        

درکِ اون احساس خیلی سخت بود.

اینکه لویی عمیقأ از زین بابت کارهایی که انجام داده متنفر بود و در عین حال قلبش هنوزم به یادش می‌تپید.

اون قلب آلوده به عشقی نفرین شده و ممنوعه داشت وجود پسر رو به نابودی می‌کشوند، درد رو به سلول هاش تزریق می‌کرد و بهش می‌فهموند چقدر حقیر و بدبخته که هنوزم دلش برای اون چشم های کاراملی تنگ میشه.

دلش برای لمس های جهنمیِ مردی که همه کسش بود تنگ می‌شد، برای آغوشی که تنها سرپناهش بود، هرچند ذهنش فریاد می‌زد که اون سرپناه هیچوقت حقیقی نبوده و تمامش از کثافت و دروغ به وجود اومده بود.

لوییِ بیچاره..
با قلب شکسته و روحی آزرده روزهاش رو شب می‌کرد و شب‌هاش رو هم بی‌دلیل پشت سر میذاشت، درست مثل مرده‌ای به نظر می‌رسید که هنوزم مجبور به نفس کشیدن بود، مجبور به ادامه دادن.

دیگه هیچ چیزی رو نمی‌خواست
نه اینکه بخواد بره و نه حتی اینکه بمونه.

گاهی آرزو می‌کرد زین به دیدنش بیاد و بهش بگه « همه‌ی این ها دروغ بود آبی، فقط یه شوخی بود، اشک هات رو پاک کن » اما زین نیومد، کسی بغلش نکرد و نگفت همه چی دروغه.

قصد نداشت خودش رو گول بزنه اما هنوزم منتظر بود تا از خواب بیدار شه و بفهمه همه چی فقط یه کابوس بوده، بفهمه پدر و مادرش طردش کردن اما هنوزم نفس میکشن.

کاش واقعاً ترکش کرده بودن
کاش زین واقعا بی‌گناه بود
کاش هیچ وقت اون اتفاق ها نمی‌افتادن.

کاش های زیادی تو وجودش فریاد میزدن اما حقیقت بی‌رحم تر از همیشه تو صورتش کوبیده شد.

هیچکس قرار نبود بفهمه چه احساسی داره.

توی آلبوم خاطرات می‌تونست همه رو ببینه که چقدر شاد دور هم جمع شده بودن، پدر و مادرش در کنار بتی و خودش هم دست در دستِ زین که زیباترین لبخند رو به لب‌هاش داشت.

اون دوران هنوز آلوده نشده بود، هنوز دست هاش آغشته به خون و روحش هم بیمار نشده بود، اون زین بود، با موهای پرکلاغی و چشم های کاراملیِ مهربونش که قلب لویی رو می‌لرزوند.

تحملش سخت بود
با اینکه دیگه جز قلب درد چیزی رو احساس نمی‌کرد اما با این حال بازم چشم‌هاش نم دار شدن و مابین اشک‌هاش خندید.

دلش عمیقأ تنگ شده بود.
از وقتی که یادش میومد دلتنگ و درمونده بود و حالا شدتش جوری افزایش پیدا کرده که نمی‌تونست تحملش کنه اما با این حال مجبور بود ادامه بده، اون درد کشنده فقط داشت روحش رو سلاخی می‌کرد و جسمش هم‌چنان پا برجا بود.

« آدم ها اشتباه میکنند آبی »

صداش تو سرش می‌پیچید.
چطور می‌تونست نادیده‌ش بگیره وقتی تمام وجودش رو به تسخیرِ خودش در آورده بود؟

Fear [Zouis]Onde histórias criam vida. Descubra agora