chapter 23

623 148 229
                                        

می‌تونست گرمای نورِ خورشید رو درست روی صورتش احساس کنه و سیاهی‌ای که درونش غرق شده حالا دیگه به شکلِ پرده ی سرخی در اومده بود و می‌خواست ثابت کنه زندگی باز هم ادامه داره.

اون گرما و دردی که توی تمام قسمت‌های بدنش احساس می‌کرد باعثِ لغزشِ پلک‌هاش شد و با تکون خوردنِ اون مژه‌ها خیلی آروم پلک‌هاشو باز کرد و اجازه داد تا نوری که تو چشمهاش می‌تابید، عسلی‌هاش رو شفاف تر از هر موقعِ دیگه‌ای به رخ بکشه و به دنیا نشون بده اون چشمها زیباترین چشمهای جهان هستند.

نگاهِ تارش به اتاقی که داخلش قرار داشت جلب شد و با اون فضایی که داشت، حدس می‌زد الان دقیقا کجاست و چرا روی تخت دراز کشیده.

اسکارلت : هیچ کس بخاطرِ عشق نمُرده!

متوجه‌ی حضورِ زنِ آشنایی شد که جلوی پنجره ایستاده بود و داشت مردم رو از زیر نظر می‌گذروند و خونسرد تر از همیشه دستهاشو پشتش درهم قفل کرده بود.

نگاهِ آرزده‌ی زین روی اون زن متوقف شد.
دورِ پلکها و لبهاش قرمز شده و سینه‌ش باندپیچی شده بود و سرمی که به دستش وصل بود خودش نشانگرِ وضعیتِ اون مرد بود.

اسکارلت : تو هیچوقت مثلِ من نمی‌شی..
شاید من تنها باشم اما ضعیف نیستم!

برگشت و نگاهش رو به مردی داد که چشمهاش خودشون سراسر درد و بیچارگی بودند.

اسکارلت : به خودت نگاه کن؛ چی به سر خودت آوردی.. تو با تموم کردن زندگیت عشق رو سرافکنده می‌کنی، تو به این احساسِ قدرتمند ضعف و سرخوردگی رو نشون میدی!

بدون توجه به وضعیتِ زین، نگاهش سراسر سرزنش و تاسف بود. سمت تخت قدم برداشت و کنارش متوقف شد.

اسکارلت : تو اینقدر ضعیفی که جا زدی!

اون خوب می‌دونست زین اهل جا زدن نیست اما رفتارهاش گواهی میدادن از همه چیز خسته شده، حتی جنگیدن برای عشق.

زین : من شکست خوردم!

به سختی حرفش رو به زبون آورد و لبخندِ مرموزِ اسکارلت حالا دیگه پررنگ تر شده بود.

اسکارلت : پس بگیر و تمومش کن.

اسلحه‌ی گرمی از داخلِ جیب کتش بیرون کشید و با همون لبخند جلوی صورتِ زین به نمایش گذاشت، حتی نگران نبود کسی اون رو ببینه.
مرد مومشکی نفس‌های تندی رها کرد و به اون تفنگ چشم دوخت.

اسکارلت : تو شجاعتِ کافی برای بدست آوردنِ عشقتو نداری پس این داستان رو با مرگِ خودت تموم کن!

هیچ احساسی درون چشمهای اون زن دیده نمی‌شد. هیچ اثری از زندگی!
اون فقط لبخند می‌زد و کاری رو که باید، انجام می‌داد، راهنمایی کردنِ زین.

مرد مژه عنکبوتی دستش رو دراز کرد تا اسلحه رو بگیره، شاید حق با اون زن بود. اینکه می‌مرد بهتر از این بود که زندگی ای مثل اسکارلت داشته باشه.

Fear [Zouis]Where stories live. Discover now