chapter 43

314 80 78
                                    

گمشده بود
تو امواجی از دروغ و نفرت
کینه و انتقام، درد و خون‌خواهی؛ گم شده بود.

ترس ذره ذره ی وجودش رو می‌بلعید و هر لحظه بزرگتر از حالت عادیش می‌شد اما این‌بار فرق داشت، این ترس متفاوت بود.

لویی می‌ترسید که فراموش کنه برای چی اونجاست، می‌ترسید خنده‌های دلنشین زین دوباره فریبش بدن، می‌ترسید بازم اجازه بده اون پسر توی عشقِ مسمومش غرقش کنه و بیشتر از همه چیز، می‌ترسید که تسلیم شه.

تسلیم شه و اجازه بده عشقِ دروغینی که تو قلبش ریشه کرده افسارش رو به دست بگیره و به قعر و تاریکی تبعیدش کنه، هرچند فاصله‌‌ای هم باهاش نداشت اما هرچقدر بیشتر به زین خیره می‌شد، ترس هم بزرگتر می‌شد چون قلبش بر ضد افکارش هنوزم برای اون مرد می‌تپید.

اون مرد با مژگانِ بلند و چشم‌های جادویی..
لبخندی از جنسِ اشعه های خورشید و آرامشی دروغین اما در عین حال فریبنده موفق شده بود دوباره قلبش رو به لرزه در بیاره.

زین : به چی فکر می‌کنی قلبِ من؟

وقتی صدای زین رو از پشت سر شنید که بهش نزدیک می‌شد بدون هیچ حرکتی چشم‌هاشو از ماه که پشت ابرها پناه گرفته به نقطه‌ی نامعلومی خارج از کلبه دوخت و زمزمه کرد.

لویی : تو!

با حلقه شدن دست‌های گرم زین دور شکمش و چسبیدنش از پشت به لویی، نفس عمیقی کشید که متوجه شد مرد سرشو رو شونه‌ش گذاشته. چشم‌های روشنش به آسمون گرفته‌ی تو کادر پنجره، خیره شده بودن.

زین : به من؟!

لویی : به تو.. به اولین باری که دیدمت، به روزی که وارد زندگیم شدی، به احساسی که اون موقع تو وجودم رخنه کرد و هنوزم که هنوزه تازگیش رو احساس می‌کنم.. با وجود گذشت سال‌ها؛ هنوزم به خوبی اون رو به خاطر دارم.

زین : اون چه احساسی بود؟

لویی : احساسی شبیه به سرپناه، یک خونه.. یک خونه‌ی حقیقی و امن..

اما اون چیزی نبود جز یک خونه‌ی پوشالی که با کشف کردنش فهمید چقدر توسط احساسش فریب خورده. لویی هیچوقت فکرش رو نمی‌کرد زین به چنین جایگاهی برسه، به تاریک ترین قسمت از قلب لویی.

برگشت تا به زین نگاه کنه
به چشم‌هاش
اون چشم‌های دروغگو و زیباش
همون چشم‌های نفوذ ناپذیر که دروازه هاشون رو برای لو باز گذاشته بود، همون چشم‌های آشنا و فریبنده.

لویی : من به تو فکر می‌کنم عشق من، هرجا که برم و هرکاری که انجام بدم، تو داخلم ذهنم جولان میدی!

لبخند زد.

زین : هنوزم باورش سخته که تو اینجایی..

لویی : تو تنها کسی هستی که وقتی متأسفم من رو می‌بخشه، تنها کسی که وقتی از پا در اومدم با یه آغوش باز منتظرمه؛ پس چرا من نتونم برات همچین کسی باشم؟!

Fear [Zouis]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora