chapter 3

1.4K 334 241
                                    


روز پنجمی بود که لویی به مدرسه میرفت.. برای یه بچه ی سال اولی اون خیلی باهوش بود و نمیدونست زین چقدر بهش افتخار می‌کنه.

بهش قول داده بود قراره خوش بگذره، اما اون روز پسر مومشکی یکم ناخوش بود، پس مادرش اجازه نداد همراهِ لو به مدرسه بره..

اصلا دلش نمی‌خواست اون پسر رو تنها بفرسته اونجا اما مجبور بود، چون زین هنوز اونقدر بزرگ نشده بود که بتونه خودش تصمیم بگیره..

اما جوانا متوجه ی اخمِ غلیظِ زین نشد، وقتی برادرشُ ازش جدا کرد تا به مدرسه ببره..

زین تمامِ روز رو تو اتاقش موند تا لویی برگرده؛ اون خونه بدونِ سروصداهای پسر کوچیکتر خیلی متروکه و ساکت میشد.

قلم رو به آرومی روی برگه ی نقاشی به حرکت در آورد تا بازم طرح زیبایی بجا بذاره..
اون هنرمند بود
هنری که از قلبش سر چشمه می‌گرفت..
کاری که دوست داشت ساعتها توی تنهایی انجامش بده، بدونِ اینکه کسی مزاحمش بشه..

لویی : زدیییییییی

البته به جز لو..
اون هیچوقت مزاحم نبود و هرچند همیشه ناگهانی سر و کله اش پیدا میشد، زین اومدنش رو از صدای قدم هاش؛ میفهمید پس سورپرایز نمیشد.

پس وقتی لویی در رو محکم باز کرد و خودشو درحالی که می‌خندید رو شونه ی زین انداخت، اون پسر دفترشو بست و لبخند زد.

صدای خنده های شیرینِ لو رو نزدیکِ گوشش می‌شنید و حتی صدای ضربان قلبش که محکم توی سینه اش میکوبید، نشون میداد اون پسر مسافتی رو دویده..

زین : آروم باش لو

حلقه ی دستهاشو از پشت، دور گردن زین؛ تنگ تر کرد و با فشاری که بهش وارد کرد، باعث شد زین همونطور که می‌خندید با صورت زمین بخوره.

وقتی لویی حسابی دلش خنک شد از روی اون پسر کنار رفت تا توی جاش بشینه..
لو میدونست هرکاری هم بکنه زین هیچوقت سرزنشش نمیکنه..

هرچقدر اتاقش رو بهم بریزه یا ناگهانی بهش حمله کنه و زمین بزنتش.. یا اذیتش کنه، اون پسر اعتراض نمیکرد.

به نظر لویی اون دوست داشتنی ترینِ برادرِ جهان بود.. اون حتی از مادر هم بیشتر مواظبِ لو بود و بیشتر دوستش داشت..

لویی : زین .. من امروز خیلی خوشحالم

اون پسرِ پرانرژی و کوچولو با پشتک سمت تختِ مرتب زین رفت تا با ورجه وورجه هاش، نامرتبش کنه.

زین : فکر کردم بدونِ من بهت بد بگذره..

زمزمه کرد، درحالی که از لای مژه های پر پشتش به پسرِ چشم آبیِ کوچولویی که روی تختش بالا پایین می‌رفت، نگاه میکرد.

لویی : آره اولش بد بود... ولی من با یکی دوست شدم که یک عالمه مهربون بووود.

درحالی که با دستهاش داشت میزانِ مهربونیِ اون شخصو نشون میداد با ذوق گفت.

Fear [Zouis]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora