chapter 42

347 73 130
                                    

زندگی همیشه می‌تونه جوری بازیت بده که حتی متوجه نشی تا چه حد از خودت دور شدی.

از علایقت
خصوصیاتت
و حتی خواسته‌هات!

وقتی درد رو بهت هدیه میده
کاری می‌کنه ذهنت رو در حدی بهش اختصاص بدی که فراموش کنی کی بودی.

همه چیز برمیگرده به همینجا
که کی بودی، کی شدی و قراره کی باشی.

با هر قدمی که برمی‌داری تعیین می‌کنی جایگاهت کجاست و چه نقشی تو دنیا داری.








هیچ احساسی نداشت.
انگار هر چیزی که تا دیروز بهش اهمیت می‌داد از بین رفته بود و دنیاش در حدی به پوچی رسیده که اهمیت نداشت چه اتفاقی قراره رخ بده.

لویی : چجوری فرار کردی؟

همون طور که چشم‌هاشو از پشت شیشه‌ی ماشین به جاده دوخته پرسید و بعد نگاه منتظرش رو به زین که انگشت هاشو روی فرمون ضرب گرفته بود، چرخوند.

زین : بعد از اینکه تو جنگل رهام کردی تا بمیرم، اسکارلت پیدام کرد و نجاتم داد..

اون زن شیاد، همون کسی که زندگی‌شون رو به تباهی کشونده بود. نفس های لویی سنگین شدن و با ناراحتی پلک زد.

زین : فکر کردم برای همیشه از دستت دادم.. اونقدر ناامید بودم که می‌خواستم خودمو تحویل بدم اما قانعم کرد همه چی می‌تونه بهتر شه اگه فرار کنیم..

زمزمه کرد و چشم‌های خسته‌ش رو از جاده گرفت تا به لویی بده، پسری که نگاه یخ زدش توی تاریکی می درخشید.

زین : ولی من نمی‌تونستم بدونِ تو برم لویی.. من فقط یه جایی رو کنارِ تو می‌خواستم، فقط می‌خواستم منو ببخشی..

حرف‌هاش خنده دار بودن اما لویی نتونست در اون لحظه بخنده پس فقط به یه لبخند تلخ بسنده کرد و نگاهش رو به جاده داد. دیگه چیزی نگفت، فقط اجازه داد درد به وجودش رخنه کنه، وجودی که خیلی وقت بود به بی‌حسی رسیده بود.

لویی : چطور اومدی اینجا؟

سوال‌هاش تمومی نداشتن و زین بهش حق می‌داد پس لبخند کمرنگی زد و جواب داد.

زین : نمی‌دونم بهش میگن خوش‌شانسی یا هرچی ولی برادر اسکارلت یه گورکن تو یه قبرستون دور افتاده‌ست که گذر هیچکس به اونجا نمیفته پس اومدن به دانکستر و پناه گرفتن گزینه‌ی خوبی بود.

اون شوخی نکرده بود
واقعاً داشت لویی رو به سمت قبرستون هدایت می‌کرد، جایی که اون زن شیاد بهش پناه داده بود، مکانی که درد رو به وجود لویی که تو خاک‌سپاری خانوادش نتونست درست حسابی گریه کنه، تزریق می‌کرد. با پیچیدن ماشین از توی جاده به داخل یه کوره راه، نفس عمیقی کشید.

ماشین بین تپه‌های خاکی حرکت کرد و بعد از طی کردن مسافت نه چندان کوتاهی متوقف شد. انگار دیگه به مقصد رسیده بودن، یه قبرستون دور افتاده که مُرده هاش به فراموشی سپرده شده بودن.

Fear [Zouis]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant