chapter 8

962 231 334
                                    

سال 2010

تو چشمهای پسرِ روبرویی‌ش زل زد و بزاق جمع شده ی تو دهنش رو بی صدا قورت داد بعد از اینکه زمزمه کرد.

لویی : زین.. من عاشق برادرم شدم!

سریع و بی مقدمه حرفِ دلش رو به زبون آورد و چشمهاشو رو پسر مومشکی ثابت نگهداشت، حتی بدونِ پلک زدن تمام حرکاتش رو زیر نظر گرفت تا خوب واکنشش رو ببینه.

گفتنِ حسش به راجر مثل این میموند که داره اینو به خودِ اون الهه ی بااستعداد (زین) میگه چون راجر شباهت زیادی به برادرش داشت، سیبی که از وسط دو نصف شده بود و حالا با اصرارهای زیادِ اون پسر راجع به اینکه لو عاشق چه کسیه، لویی حقیقت رو اعتراف کرد.

راجر : چی؟

شوکه شد چون انتظارِ شنیدنِ همچنین چیزی رو نداشت و این دور از تصوراتِ اون پسر بود و حس کرد برای هزارمین بار قلبش زیرِ پاهای بی رحمِ زندگی لگدمال شده همونطور که هیچکس بهش اهمیت نمیده و محکوم به مُرده نفس کشیدنه.

زندگی چرا اینقدر با اون پسر بی رحم بود؟

لویی : من عاشقِ زینم.

اون پسر دوباره لب زد و راجر دوباره مُرد..
دوباره و دوباره
انگار خسته نمیشد از دردِ نامرئیِ درونش و می‌خواست هربار یک قتل دیگه تو قلبش رخ بده و بیشتر بشکنه تا بتونه به اندازه ی کافی بد بشه بدونِ در نظر گرفتنِ کسی تا به اهدافش برسه.

چرا لویی عاشق زین شد؟ چرا راجر نه؟
چرا چارلز زین رو به خونه‌ش برد؟ چرا راجر نه؟
چرا زین دوست داشتنیه؟ چرا راجر نمیتونه باشه؟

اینکه تقصیر راجر نبود که اینقدر زندگی بهش سخت گرفته و همه اذیتش کردند.
والتر حتی نمیذاشت اون پسر درس بخونه و به جایی برسه. اشتباه نکنید، راجر علاقه ای به درس نداشت اما برای رسیدن به لویی و هم سطح شدن با اون پسر می‌خواست درس بخونه تا بتونه با لویی باشه اما اون پیرمرد فقط کتکش زد و دیگه نذاشت ادامه تحصیل بده، بجاش باید تو سن کم تو کار خلاف و مواد مخدر کشیده میشد و آینده ی نداشته ش تباه میشد، درحالی که هیچکس به کمکش نمیاد چون قهرمانی تو دنیای راجر وجود نداشت.

هنوزم دست نمی‌کشید چون قلب سرکشش نمیذاشت راحت باشه، ذهنش اونقدر پر شده بود از لویی که گاهی عقلش رو از دست میداد، لویی سهم راجر از زندگی بود پس نباید جا میزد پس به اون پسر نزدیک شد، اونقدر نزدیک که ریشه های نفرت بین راجر و زین دوانده شد تا از هم بیزار شند درحالی که تنها خانواده ی همدیگه بودند که براشون باقی مونده.

راجر داشت تمام سعی‌ش رو میکرد تا حداقل لویی رو داشته باشه اما هر روز سخت تر از دیروز میشد و پنهان کردنِ این حس داشت وجودش رو میخورد پس نمیتونست اسمش رو یه حس بچگانه و زود گذر بذاره چون مطمئن بود اون حس اسمش عشقه. اما حالا لویی خیلی راحت تو صورت اون پسر گفت عاشق زینه و تمام کورسوی امید و آرزوهای راجر رو در یک آن نابود کرده بود.

Fear [Zouis]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin