chapter 40

338 88 92
                                        

روزها پشت سر هم سپری می‌شدن اما لویی حتی متوجهشون نمی‌شد، اینکه چه زمانی شب میشه و چه زمانی صبح، چه زمانی باید ناهار بخوره و چه زمانی هم بخوابه.

ساعت 4 بامداد هر روز از خواب می‌پرید
هرچند اگه جمع کل دو ساعت خوابیده بود بازم بیدار می‌شد تا سمت در بره و قبل از اینکه بتی اون رو ببینه پاکت نامه‌ای که هر روز براش فرستاده می‌شد رو بخونه.

برای لوییِ عزیزم..

با خوش خطی پشت پاکت نوشته بود و مثل همیشه با برداشتنش روی کاناپه ی نعنایی نشست، دستی به موهای شلخته‌ش کشید و نامه رو باز کرد تا بازم قلبش رو سرمست از عشق و ذهنش رو هم سراسر نفرت کنه.

ازش متنفر بود
ولی می‌خواست نامه‌هاشو بخونه.

به دیدنم بیا
به زیر باران قدم بردار
مشقت های دنیا را زیر پا بگذار
احساس یخ زده‌ی درونم را ذوب کن

با من بیا و هرگز رهایم نکن
چشم‌های من هر روز به انتظارت
نقطه به نقطه ی این شهر را می‌کاوند

زیبایِ افسار گسیخته‌ی من
درست از زمانی که پا به قلبم گذاشتی
به جسم بی‌جانم، جان دادی و شدی لبخند نامیرای من.

براش خنده دار بود ولی لب هاش دیگه با خنده غریبگی می‌کردن، بیاد نداشت چجوری می‌شد خندید اما زین می‌دونست چجوری روحِ معشوق آبیش رو قتل عام کرده؟

هر روز با خوندن نامه‌هاش و سوزوندن‌شون با سیگاری که دود میکرد به فکر فرو می‌رفت، اونقدر فکر می‌کرد که ذهنش از خستگی بیداد کنه و نفهمه چه زمانی خوابیده و یا حتی از حال رفته.

محبوبِ من از عشق هیچ نمی‌دانست
و تنها خواسته‌اش لمس زیبایی‌ها بود

بی‌خبر از آنکه عشق خودش به تنهایی
زشت ترین موهبتِ الهه‌های آسمانیست

یک موهبت که با نفرت هم آغوش شد
به زمین آمد، آغشته‌ی درد و نفرین شد

محبوبِ من خود از عشق می‌گفت
و خود ویرانگرِ این احساس زمینی شد

زین خوب بلد بود با ذهن بازی کنه
شاید برای همین بود که عقلش رو از دست داد.

لوییِ عزیزم
من به زودی میام دنبالت
و برت می‌گردونم خونه!

با خوندن آخرین جمله‌ی رو برگه لبخند عجیبی زد، نگاهش رو از پنجره به بیرون دوخت و این‌بار نامه رو نسوزوند، فقط با فشار دست مچالش کرد.

' بعد از به قتل رسوندنِ احساسِ یک نفر
دیگه هیچوقت انتظار نداشته باش اون خودش باشه! '

***

Fear [Zouis]Where stories live. Discover now