سال 2011راجر : نمیخواستم اینو بگم ولی اون یه نفرو دوست داره.
حرفی که به زبون آورد اونقدر برای زین تلخ و آزار دهنده بود که تکیهش رو از دیوار گرفت و عصبی دستشو تو موهاش فرو کرد و عقب کشیدشون.
چشمهایی که حالا به سرخی میزدن و دیوونگی تو اون چهره ی آروم بیداد میکرد رو به برادرش داد و مقابل صورتش عصبانی نفس کشید درحالی که راجر ناراحت سرش رو پایین گرفته بود و چشمهاشو از برادرش میدزدید.زین : کی؟ بگو کدوم حرومزاده ای رو دوست داره؟
راجر : نمیدونم، اینو دیگه نگفت..
پسرچشم عسلی با عصبانیت مشتش رو به دیواری که راجر بهش تکیه داده بود، کوبید و عصبی داد زد.
زین : کدوم لعنتی ای چشمشو گرفته؟؟
خونش به جوش اومده بود چون یجورایی حس کرده بود لویی عوض شده و مثل عاشقا همش تو فکر فرو میره و حواسش دائما پرته پس خواست حقیقت رو از راجر بشنوه و خدا میدونه چقدر از اون پسر خواهش کرد تا فقط حقیقت رو بگه حتی اگه تلخ ترین واقعه هم باشه، زین فقط میخواست ازش باخبر شه چون لو دیگه از احساساتش به زین نمیگفت از اونجایی که اون پسرِ خونسرد گاهی بدجور قاطی میکرد و از رابطه ی لویی با هر شخصی مخالفت میکرد، زین نمیخواست اینطوری شه اما ناخواسته مثل یه هموفوبیک رفتار کرده بود و این باعث شد تا پسرچشم یخی خیلی چیزا رو ازش پنهون کنه اما اینکه راجر از احساسات اون پسر خبرداشت دلگرم کننده بود، شاید برای اولین بار تو زندگیش، بالاخره راجر به درد زین خورد. اما حالا فقط دردش رو بیشتر کرده بود و زین داشت دیوونه میشد.
زین : نمیتونه واقعیت داشته باشه!
وقتی بالاخره راجر سرش رو بالا آورد و تو چشمهای سرخِ زین جوشش اشک رو احساس کرد مایوس برادرش رو به آغوش کشید و لب زد.
راجر : باید پیش قدم میشدی ولی حالا اون شخص دیگه ای رو دوست داره که حتی حاضر نیست تو رو در جریان بذاره.
زین فقط با غم و عصبانیت راجر رو کنار زد تا اونجا رو ترک کنه، خشم و ناامیدی وجودش رو فرا گرفته بود، شاید باید زودتر به حرف راجر گوش میداد و حسش به لویی رو به زبون میآورد اما میترسید همه چیز فقط خراب شه و لویی دیدِ بدی نسبت به زین پیدا کنه و همین بوسه و آغوش ها رو هم ازش دریغ کنه، میترسید لویی پسش بزنه یا اتفاق بدتری بیفته پس مجبور شد مثل یه بدبخت حسش رو پنهون کنه اما حالا باید شاهدِ حسِ لویی به کس دیگه ای باشه؟ نه، اون قلب مالِ زینه.
وقتی پسرچشم عسلی به اندازه ی کافی دور شد، تلخندی از جنسِ نفرت و درد رو صورتِ راجر نشست و همونطور که فندک و سیگارش رو از تو جیبِ هودیش بیرون میکشید، زمزمه کرد.
راجر : برادرِ بیچاره ی من..
و با بیاد آوردن ساعتی پیش نیشخندی زد که نشان از رضایتش بود ، زمانی که به دیدنِ لویی رفته بود تا دوچرخهش رو براش درست کنه، اون پسرِ بغل کردنی با لباس های ورزشی و کلاه کپِ قرمزش زیادی کیوت شده بود و دقیقا همون لحظه که راجر ازش پرسید کجا میره اون پسر طفره رفت اما تهش اعتراف کرد میخواد برای زین هدیه بخره..

ŞİMDİ OKUDUĞUN
Fear [Zouis]
Korku[Completed] از عشق، تو فقط زیباییشو دیدی؛ من میخوام جنون رو نشونت بدم!