زندانی شده بود، داخل کابوسی که زندگی براش رقم زده، گمشده بود، داخل دنیایی که به اندازهی بزرگ بودنش، کوچیک بود، درد کشیده بود، در حدی که دیگه نمیخواست ادامه بده، باید همونجا به داستانش خاتمه میداد، چون هیچ امیدی به فردای تیره و تارش نداشت.لویی : بیا بیرون اسکارلت..
صدای قدمهای آرومش تو زیرزمین اکو میشدن، لبخندی که رو لبهاش نقش بسته از جنس نفرت و شرارت بود، اسلحه رو تو دستهاش تاب میداد و مثل یه حرفهای با شنیدن کوچیک ترین صدا به اون سمت شلیک میکرد و قهقهه میزد. اون پسر میتونست هرکسی باشه جز لویی.
لویی : میخوای باهام بازی کنی درسته؟
وقتی پاشو اون پایین گذاشت متوجه ی تابوت هایی شد که فضا رو سنگین تر میکردن، به هر طرف که نگاه میکرد اثری از اون زن نمیدید ولی همینکه چشمش به لکههای خونی افتاد که کف زمین ریخته شده، با نیشخند دنبالشون کرد و به یه در چوبیِ پوسیده رسید، انتظارش رو نداشت اون زیرزمین اونقدر بزرگ باشه ولی وقتی در رو باز کرد با یه اتاقِ دیگه -پوشیده از کمد و وسایلهای قدیمی به علاوهی آینه های تار عنکبوت زده- روبرو شد.
لویی : همونطور که اولین بار دیدمت و باهام بازی کردی، میخواستی به چی برسی؟ این بازی چه نفعی برای تو داشت؟
خونش به جوش اومده بود و نفس های بلندی میکشید با اینحال لبخند عروسکیش لحظهای هم از روی لبهاش کنار نمیرفت.
لویی : هیچوقت فکرش رو نمیکردم یه پیرزن استخونی اینجوری زندگیم رو به بازی بگیره و نابودش کنه، حالا منتظرِ ترس باش اسکارلت چون قراره به فجیع ترین حالت ممکن سراغت بیاد!
جملاتش بوی جنون میدادن و این خیلی برای اسکارلت آشنا بود، حالا خودش طعمهی بعدیِ ترس میشد، حسی که همه رو به بازی گرفته بود.
***
چاقو رو محکم تو دستش نگهداشت و نفس عمیقی کشید، سعی کرد اونو از بدنش بیرون بکشه اما بابت درد بدی که تو وجودش پیچید ناله کنان سرشو عقب فرستاد و نفس خشکی رها کرد.
دوباره سعی کرد و با بستن پلکهاش، لبهاشو بین دندونهاش اسیر کرد تا صدایی ازش خارج نشه، دستهاش میلرزیدن و تو خون خودش غرق شده بود اما باید انجامش میداد پس دم عمیقی گرفت و خواست چاقو رو بیرون بکشه که در خونه با صدای بدی باز شد.
همینکه چشمهاشو باز کرد شوکه با راجری روبرو شد که با حالت آشفتهای تو چهارچوب در ایستاده و بهش نگاه میکنه پس نفسش برید.
راجر : زین!!
مرد بیمعطلی سمت برادرش که کنج خونه افتاده و خون زیادی ازش رفته بود دوید و کنارش زانو زد، شوکه شده و نمیدونست باید چیکار کنه، صورت زین رو قاب گرفت و خوب بهش نگاه کرد، تنها جراحتی که داشت چاقویی بود که تو پهلوش فرو رفته و دست زین هم دورش پیچیده شده.

ESTÁS LEYENDO
Fear [Zouis]
Terror[Completed] از عشق، تو فقط زیباییشو دیدی؛ من میخوام جنون رو نشونت بدم!