سال 2015
نگاهش رو به در دوخته بود و نفس های مضطربی رها میکرد. چشمهاش پر از غم و ناامیدی بودن و قلب سرکشش طوری تیر میکشید که گویا خنجرِ تیزی با بیرحمی تو عمقِ قلبش فرو رفته و سعی داره تا زندگی رو ازش بگیره.
مرگ میتونست زندگی رو از زین بگیره و زندگی برای زین معنا میشد در لویی..
زین هنوز نفس میکشید و زنده بود اما احساس میکرد داره زندگیش رو از دست میده و این سخته، مُرده نفس کشیدن واقعا سخته.راجر آروم کنارِ زین روی کاناپه نشست و دستشو روی شونهش گذاشت تا دلداریش بده.
وقتی زین به چشمهای آبی و درخشانِ برادرش نگاه کرد، لبهاشو محکم روی هم فشرد و سعی کرد بغضش رو قورت بده.
پسر چشم آبی میتونست تمام غم و رنج برادرش رو ببینه و هرگز عادت نداشت زین رو اینقدر درمونده ببینه اون هم که لایه ی اشکِ سمجی توی چشمهاش در سفر بود و سعی میکرد خودش رو آزاد کنه.
انگار زین میخواست تا برادرش بهش بگه این فقط یه کابوسه و تموم میشه اما اون پسر نمیدونست این واقعیت تلخیه که هردو برادر دچارش شدند.
منتها راجر حتی حق این رو نداشت تا احساسش رو بیان کنه، حتی این حق رو نداشت قلبش بشکنه یا غمگین شه.
راجر اون پسر نامرئیای بود که انگار وجودِ خارجی نداشت و برای هیچکس مهم نبود اگه یه روز برای همیشه میرفت، شاید اگه یه روز میون گریههاشون نیاز داشتند یه دست سمتشون بیاد و کمکشون کنه اونوقت متوجه ی نبودِ راجر میشدند.
قلبِ مهربونِ زین اون شب وقتی لویی رو بازم همراهِ دین دیده بود که ازشون دور میشد، بدجور شکست.
وقتی فهمید لویی شخص دیگه ای رو به زین ترجیح داده واقعا قلبش رو شکست.
زین جز عشق چیزِ دیگه ای نخواسته بود.
اون پسر بخاطر این احساس کور شده بود و هیچ چیزی رو نمیدید.زین اسیر شده بود و هرگز قرار نبود آزاد شه و این قلبش بود که به بدنش خونرسانی نمیکرد و میخواست آروم آروم قتلِ عامش کنه.
راجر : من کنارتم زین!
وقتی برادرش آروم کنار گوشش زمزمه کرد بالاخره لبخندِ کم جونی رو صورتِ غمزده ی زین نقش بست اما همون لحظه هم اشکش چشمش رو ترک کرد و برای یک لحظه راجر احساس کرد دنیا از دو طرف توی وجودش نیزه فرو کرده..
از سمتی غمِ تنها برادرِ عاشقش
و از سمت دیگری عشقی که هرگز مالِ اون نبود..عشقی که بین راجر و خانوادهاش جدایی مینداخت؛ عشقی که برادرش رو درهم میشکست، عشقی که هم راجر رو قوی میکرد و هم از پا درش میاورد.
این عشق قطعا نفرین شده بود.
.
.
.
.
.نایل : امیدوارم هرگز پیدا نشه.

YOU ARE READING
Fear [Zouis]
Horror[Completed] از عشق، تو فقط زیباییشو دیدی؛ من میخوام جنون رو نشونت بدم!