chapter 12

725 192 193
                                    


سال 2012

توی تختِ کوچیک و سفتش جابجا شد اما نمی‌تونست لحظه ای هم پلک روی هم بذاره از اونجایی که نگهبانِ عذابش یکسره داشت غر می‌زد و صدای کلفت و لرزونش خونه رو پر کرده بود، هیچ ایده ای نداشت اون مرد چمرگش بود اما خوب می‌دونست وقتی والتر عصبانی می‌شد_ که همیشه اتفاق میفتاد_ دنیا رو خراب می‌کرد.

والتر : راجر!!

وقتی لگدِ مرد با صدای بدی به در برخورد کرد و اسمش از زبون کثیفِ والتر بیرون اومد، قلبش محکم به سینه ش کوبید، هرچقدر هم که می‌گذشت اون آزار و اذیت ها براش عادی نمی‌شدن..

والتر : این درو باز کن پسره ی هرزه!

اینبار صداش بالاتر رفت پس قبل از اینکه بدتر بشه و والتر درو بشکنه سمت در رفت و کلیدو تو قفل چرخوند تا بازش کنه اما در وحشیانه به سمتِ سرش کوبیده شد و با ناله همونطور که عقب می‌رفت پیشونیش رو گرفت و چشمهای پر از ترس و بیزاریش رو به پدر بزرگ عوضیش دوخت.

والتر : تخمِ سگِ خیابونی، تو از موادای من مصرف کردی؟

اون چهره ی ترسناک با هیکل بزرگش روبروی پسرک پدیدار شد و یقه ش رو محکم تو دستش زندانی کرد، همونطور که منتظر بود به هر بهونه ای هم که شده اون پسرو کتک بزنه چون وقتی عصبی می‌شد اینطوری خودشو خالی می‌کرد اما این خیلی ناعادلانه بود.

راجر : نه پدربزرگ، قسم می‌خورم!

والتر : دروغگوی پست فطرت..

تو صورت پسرک فریاد زد و با دست آزادش سیلیِ محکمی نثار صورتش کرد و بعد محکم به عقب هُلش داد تا با کمر به تخت فلزیش برخورد کنه و از درد ناله کنه.

والتر : توی آشغال فقط داری اکسیژن هدر میدی با زنده بودنت، بی ارزش..

جلوتر اومد و طوری فریاد زد که دنیا بشنوه اما پسر بیچاره فقط چشمهاش رو به کنجی داده بود و سعی می‌کرد قوی باشه، در مقابل دردی که هر روز گریبانش رو می‌گرفت.

والتر : تو اونقدر بی ارزشی که هیچ کس تو این دنیا دوستت نداره، حتی برادرِ دوقلوت

فریاد می‌زد و پسرک رو تحقیر می‌کرد، شاید چون می‌خواست صدای گریه هاش و شکستن روحش رو بشنوه تا دلش خنک شه پس وقتی هیچ واکنشی از سمت راجر ندید بی رحمانه موهاش رو از ریشه کشید و چنان وحشیانه بالا کشیدش که صدای داد دردناکِ اون پسر کل خونه رو برداشت.

والتر : خوکِ کثیف، صدامو شنیدی؟؟ هیچ‌کس تو این دنیا و حتی دنیاهای دیگه دوستت نداره چون تو بی لیاقتی.. اون روزی که بمیری و من روی قبرت بشاشم از خدا تشکر می‌کنم بابت این لطفش به من اما وقتی خدا هم ازت متنفره که حاضر نیست حتی تو جهنم قبولت کنه گناهِ من چیه؟؟

قطره ی مزاحمی از اشک تو چشم های آبی و شفافِ راجر درخشید و باعث پوزخندِ کثیفِ اون مرد شد تا با قدرت پسرک رو به زمین بزنه درحالی که لگد های ظالمانه ش رو روی جسمش فرود میاورد و نفرتش رو با کلمات به روح اون پسر تزریق می‌کرد.

Fear [Zouis]Kde žijí příběhy. Začni objevovat