سال 2017
هوا سرد بود.
خونه از هر موقعِ دیگه ای ساکتتر بود و اون خانواده ی کوچیک حالا دور هم جمع شده بودن، همه اونجا بودن؛ همه به جز لویی.چارلز روی مبل نشسته بود و با لبخند به تلویزیون خیره شده بود و بتی هم کنارش با موبایلش مشغول بود؛ گرمای شومینه وجودشون رو گرم میکرد و جوانا براشون قهوه آورده بود.
چارلز : باورت میشه آنا، آقای پیرز خیلی از استعدادِ زین توی پیانو زدن شگفتزده شد و ازش درخواست کرد تا توی فیلم جدیدش ایفای نقش کنه چون معتقد بود شخصی به زیباییِ زین حتما باید به دنیا معرفی بشه، من مطمئنم اگه تلاش کنه حتی میتونه خواننده هم بشه.
روزنامه رو تا کرد و یه گوشه گذاشت، لبخندش بیشتر کش اومد و زمانی که همسرش با خوشحالی کنارش نشست و دستش رو گرفت هردوشون به زین چشم دوختند.
جوانا : درسته، صدای زین واقعا محشره!
پسر چشمعسلی لبخند نمادینی زد و به حرف اومد
زین : ترجیح میدم زندگیِ آرومی دور از توجهی مردم و رسانهها داشته باشم برای همین درخواست آقای پیرز رو رد کردم.
این فرصت خوبی بود.
همه میدونستن اگه زین میخواست میتونست هرشغلِ هنریای داشته باشه چون اون خیلی بااستعداد بود اما وقتی حرف از شهرت زده میشد اون پسر کنار میکشید چون آخرین چیزی که میخواست فاصله انداختنِ مردم بین اون و لویی بود.اگه به شهرت میرسید امکان داشت لویی رو از دست بده برای همین با اصرارهای فراوان خانوادهش برای تست خوانندگی و یا بازیگری اینکارو انجام نمیداد؛ اون حاضر بود تمام فرصت های زندگیش رو برای چند دقیقه با لویی بودن از دست بده.
چارلز : تو مرد متواضعی هستی زین، من بهت افتخار میکنم..
اون مرد هم از زندگی بی دغدغهاش راضی بود اما برای پیشرفت پسرهاش حاضر بود آرامشش رو هم فدا کنه.
بتی : من مطمئنم اگه زین پیشنهاد آقای پیرز رو قبول کنه هممون یه زندگی بهتر رو تجربه میکنیم!
خواهرش نظر داد و چشمهاش رو چرخوند.
بنظرش این دیوونگی بود که خانوادهاش مثل مردم قرون وسطی زندگی میکردن.چارلز : به نظر برادرت احترام بذار.
با تاکید گفت و باعث شد تا بتی آه بکشه، میدونست پدرش از گستاخی متنفره. اون مرد مغرور و متعصبی بود.
لحظه ای سکوت ایجاد شد و تمام مدت زین نگاهش رو به ساعت دوخته بود و هر لحظه لبخند فیکی رو لبهاش میدوخت تا اضطرابش رو پنهون کنه اما زمانی که زنگ در به صدا در اومد نفس عمیقی رها کرد و از جاش بلند شد تا در رو باز کنه.

CZYTASZ
Fear [Zouis]
Horror[Completed] از عشق، تو فقط زیباییشو دیدی؛ من میخوام جنون رو نشونت بدم!