chapter 32

417 103 92
                                        

هیچی نمی‌تونست اون آتیش رو خاموش کنه
شعله هایی که تو وجودش زبانه می‌کشیدن
و سوختگی هایی که به جا میذاشتن
هرگز قرار نبود خوب شن.

راجر : من نمی‌تونم چیزی رو جبران کنم.. تو ازم متنفری چون واقعیت رو فهمیدی..

تک خنده ی تلخی از گلوش بیرون پرید.
دردناک بود
پسری که عاشقش بود بخاطر فهمیدن هویتِ راجر بود که ازش نفرت داشت، بعد از اینکه فهمید اون چه آشغالیه رهاش کرد، می‌خواست بدونه در رابطه با زین چیکار می‌کنه گرچه حدس زدنش سخت نبود.

راجر : اما خب لویی.. این فقط یه قسمت از داستان بود!

این تقصیر زین نبود که لویی فهمید راجر همه چی رو خراب کرده اما دلیل نمی‌شد برادرش نخواد از اون انتقام بگیره.

لویی : تو میخوای چی بگی؟

چشم های پسر پر از اشک شدن، نمی‌خواست بازم چیزهای ناخوشایندی رو بشنوه که تمام باور هاشو زیر سوال ببره، هیچ نایی برای دوباره زخمی شدن نداشت.

راجر : فقط حقیقت رو..

و حقیقت قطعا تلخ ترین چیز تو دنیاست
چون واقعیه
چون نمیشه تغییرش داد.

راجر : زین اونی نیست که فکرشو می‌کنی، دنیایی که برات ساخته همش با حیله و کلک به وجود اومده، آرامشی که بهت میده از دروغ ساخته شده.. عشقی که ازش حرف می‌زنه بوی جنون میده!

خیلی صریح گفت و لویی دهنشو باز کرد تا چیزی بگه اما انگشت راجر روی لب‌هاش قرار گرفت، پوزخندی زد و درحالی که تو چشم های خیسِ پسر روبروش نگاه می‌کرد، ادامه داد.

راجر : اون ازت فقط در برابر دردی که خودش برات به وجود آورد، حمایت کرد، فقط از ترسی که خودش برات ساخته بود، محافظت کرد.. هیچ جای داستانی که زین برات ساخت واقعی نبود.. اون مرد هرگز قهرمانِ این داستان نبود، نه تا زمانی که هیولا هم خودش بود..

لویی : تو... هیولای واقعی تویی! توی لعنتی که هیچوقت دست از سرم برنمی‌داری.. این همه سال آرامشم رو دزدیدی برات کافی نبود؟ چرا فقط تمومش نمی‌کنی؟؟!

با عصبانیت تو صورت اون مرد فریاد زد و با کوبیدن مشت محکمی به سینه‌ش اونو به عقب روند و متوجه ی اشکی که از چشمش سر خورد، نشد.

لویی : ازت متنفرم راجر.. از توی لعنتی متنفرم!

بی وقفه فریاد می‌زد چون نمی‌خواست بازم بهش گوش بده که چطوری با خونسردی تو چشم هاش نگاه می‌کنه و دروغ میگه.

راجر : منم همینطور!!

مرد چشم آبی هم متقابلاً فریاد زد، مشت های لویی رو توی دستش گرفت و فشردشون. پسر به نفس نفس افتاده بود و دنیا دور سرش می‌چرخید، نگاهشو از دست های سرد و لرزون راجر به مردمک های براقش دوخت.

Fear [Zouis]Where stories live. Discover now