chapter 36

349 89 102
                                        

لویی می‌دونست که عشق در اکثر مواقع یه نفرینه، اون احمقانه حاضر بود تا زین رو بخاطر کارایی که باهاش کرده بود ببخشه، حاضر بود تا چشم‌هاشو به روی حقیقت ببنده و یه مرد کور باشه که نمی‌خواد داخل روشنایی قدم برداره و تاریکی رو رها کنه چون معشوقش گریزان از خورشیده.

اما چطور می‌تونست اون رو بخاطر کارایی که با خانوادش کرده بود، ببخشه؟

حس می‌کرد که مُرده اما چرا قلبش دست از تپیدن بر نمی‌داشت؟

این چه زندگی‌ای بود؟
چطور می‌تونست احساسات انسان ها رو با بی‌رحمی سلاخی کنه و هم‌چنان مثل رود جریان داشته باشه جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟

چرا کاری می‌کرد حتی بعد از سقوطی که قلبت رو شرحه شرحه کرده هنوزم بتونی وقیحانه نفس بکشی و ادامه بدی؟

زندگی کاری می‌کرد اون پسر شرمسار باشه
شرمسار از زنده بودن
از زندگی کردن.

سرنوشتش درست به اندازه‌ی زیباییِ چشم های زین زشت و کریح بود، چرا هنوزم باور داشت اون چشم‌ها قشنگ اند؟ چرا نمی‌تونست ازش متنفر باشه؟ شاید چون باورش سخت بود.

وقتی تو اون موقعیت قرار گرفت فهمید انسان‌ها حقیر تر از چیزی هستن که به نظر می‌رسن، تو درد رو می‌بینی و فکر می‌کنی با تجربه کردنش می‌میری اما فقط کافیه درد رو لمس کنی، اونوقت جوری روحت رو از دست میدی که هیچکس متوجهش نمیشه، آب از آب تکون نمی‌خوره و تو هنوزم زنده‌ای.

زین همیشه پشتش بود
ولی درست مثل یک پرتگاه
اگه قدمی به عقب بر‌می‌داشت در آغوش کسی فرو نمی‌رفت بلکه فقط توی دره سقوط می‌کرد.

فکرش رو نمی‌کرد به اینجا برسه.

حالا باید فرار می‌کرد از کسی که سال‌ها سمتش می‌دوید، باید فرار می‌کرد از آرامشی که آرامش رو ازش سلب کرده بود، باید فرار می‌کرد از عشقی که ازش فقط درد رو لمس کرده بود.

باید از خونه فرار میکرد و آواره می‌شد
چون عشق این رو براش رقم زده بود.

دلش می‌خواست از همه چی فرار کنه
زین، تقدیرش و خودش..

چه بلایی سر کسی که عاشقش بود اومده؟
اون که بی‌رحم و قاتل نبود.

پس تمامش بازی بود
اون زینی که لویی عاشقش بود اصلا وجودِ خارجی نداشت و تمامش نمایشی بود که اون مرد براش برگزار کرد، روی صحنه ی اون نمایش درخشید و هیولای درونش رو پشت پرده‌ها پنهان کرد.

اما یک انسان چطور میتونست از همون کودکی اینقدر تو نقش بازی کردن حرفه‌ای باشه؟

لویی احساس می‌کرد از این زین متنفره
از چهره‌ی حقیقیِ اون الهه‌ی زیبایی نفرت داشت
از دروغ ها و نقش بازی کردن‌هاش نفرت داشت از دست‌های خونین و روح گناهکارش نفرت داشت.

Fear [Zouis]Where stories live. Discover now