سال 2011عشق زیباست اما چرا داشت نفس کشیدن رو اینقدر سخت میکرد؟
اون لحظه زین توی جاده دوید و دوید، اونقدر سریع و با هیجان قدم بر میداشت انگار میخواست فرار کنه و از چشم روزگار قایم شه، انگار میخواست دیگه دست زندگی بهش نرسه.
دوید و دوید تا دورتر شه، از تمام چیزهایی که آزارش میدادند. پاهاش تو چاله چوله های پر از آب فرود میاومدن و موها و تمام تنش خیس شده بودن و اخمی از تمرکز رو پیشونیش بوجود اومده بود.
بارون میبارید
بارون بی رحمانه قطراتشو رو موهای زین میکوبید و سعی میکرد جلوی قدم های اون پسرو بگیره، انگار تو آسمون ابرها با هم تو جنگ بودن اما زین اهمیت نمیداد.نفهمید چرا ناگهانی ایستاد اما حدس میزد حتما بخاطر اون پسریه که از روبرو به سمت زین میدوید و صورتش بخاطر قطره های بی رحمِ بارون مچاله شده بود.
پیراهنش خیس بود و موهاش به صورتش چسبیده بودن، وقتی روبروی زین متوقف شد بخاطر خستگی خم شد و نفس های عمیقی میکشید و ندید نگاهِ پسرمومشکی چقدر نرم و پر از علاقه شده بود.
لویی صورتش رو بالا گرفت و صاف ایستاد، زین به قطره های مزاحمی که رو صورت لویی سر میخوردن و گاهی از لبهاش سرایز میشدن و به اون تیله های آبی ای که بیشتر از همیشه میدرخشیدند، خیره شد.
لویی : زین
صدای نازکش قلب زین رو نوازش کرد و لبخندِ رو لبهای زین رو بوجود آورد اما وقتی اون پسر چیزی رو بخاطر آورد لب زد.
زین : میخوام یه چیزی رو بگم..
مژه های خیسش رو تکون داد تا بهتر بتونه ببینه، تنها چیزی که حس میکرد، جاده، بارون و لویی بود. فکرشو نمیکرد روزی برسه که زین بترسه لویی رو از دست بده، فکرشو نمیکرد روزی برسه که از حسش به لویی بترسه.
زین : هیچوقت دستهامو رها نکن
دستهاشو بالا آورد و لویی لبشو بخاطر خنده گزید، بعد دستهای کوچیکش رو تو دستهای زین گذاشت و فشردشون.
زین : هیچوقت ازم دور نشو
لویی رو سمت خودش کشید و فاصله ی کمِ بینشون رو از بین برد چون اینطوری کمتر استرس میگرفت، اعتراف کردن به حسش واقعا کار سختی بود اما زین میخواست انجامش بده چون نمیخواست دیر تر از این هم بشه.
لویی : مهم نیست، حتی اگه ازت دور باشم هم تو میتونی قلبم رو حس کنی..
دور بودنِ اون چشم آبیِ شیطون از زین میتونست زندگی رو از اون پسر بگیره پس اخم کرد.
لویی : چون قلبم، قلبت رو بغل کرده!
این شاید زیباترین چیزی بود که زین میتونست اون روز بشنوه پس تپش قلبش اونقدر بالا رفت که با صدای بارون موسیقی ای ساخت که فقط خدا قادر بود بشنودش.

VOUS LISEZ
Fear [Zouis]
Horreur[Completed] از عشق، تو فقط زیباییشو دیدی؛ من میخوام جنون رو نشونت بدم!