سال 2017
تا زمانی که تجربش نکردی نمیتونی اینو درک کنی. نمیتونی بفهمی چه دردی داره وقتی پشت سر گذاشته میشی و فقط تو چند دقیقه تمام دنیات دگرگون میشه، تمام معادلاتت بهم میریزه.
این میتونست بهتر باشه
زین میتونست خوب بشه اما عشق بیمارش کرده بود و حالا که لویی از خونه رفته بود احساس میکرد همونجا که بهش گفت "دوستت دارم برادر" و گوشی رو قطع کرد، کشته شد.قطعا احساساتِ زین بهش غلبه کرده بودن و سلاخیش میکردن..
قرار بود جای خالیِ لویی خیلی اذیتش کنه.
قرار بود دیوونه تر از همیشه باشه و باقیِ شبهای محکوم به زنده بودنش رو با درد سپری کنه چون لویی رفت..رفت و خیلی راحت زین رو پشت سر گذاشت
و جای دردناکِ ماجرا اینجا بود که رفتن لویی در واقع تقصیر خود زین و خودخواهیهاش بود.زین اشتباه کرد و حالا بخاطر این اشتباه بزرگش باید تاوان میداد ولی ایکاش تاوانش دور شدنِ لویی ازش نبود.
نمیتونست باور کنه که همه چی تموم شده..
اما این یک ماهی که از اون پسر خبر نداشت مثل یک سال خیلی طولانی گذشت.با درد، کابوس، اشک و غصه..
دلش تنگ شده بود.
به معنای واقعیِ کلمه دلش برای کسی که رفته بود، تنگ شده بود و هر لحظه نفس کشیدنش رو سخت میکرد.دلش میخواست فریاد بزنه
بگه که آره اون یه عاشقِ لعنتیه اما کی میخواست به حرفاش گوش بده؟حتی حالا که لویی رفته بود زین بیشتر از همیشه احساس میکرد عاشقشه، حالا که اونو نداشت شدیدا به وجودش در کنار خودش نیاز داشت.
زین : من یسری اطلاعات از دین به دست آوردم که فکر کنم بهمون تو پیدا کردنش کمک کنه، قطعا اون زیاد نمیتونه دور شده باشه، جیکوب گفت احتمال رفتنش به شیکاگو خیلی بیشتره پس باید یه بلیط به اونجا بگیریم و بریم تا لویی رو پیدا کنیم..
اون پسر یک نفس حرفاش رو به زبون آورد و جوری که انگار عجله داشت با استرس گوشیِ تو دستش رو چرخوند و به مردی که پشتِ میز نشسته و با سردی بهش نگاه میکرد، چشم دوخته بود.
طیِ یک ماه گذشته حتی یه سوراخ هم نمونده بود که زین داخلش رو نگرده، اون پسر حتی یه تیم تحقیقاتی کوچیک با برادرش تشکیل دادن که دنبال هر سرنخی از لویی بودن تا پیداش کنند، از ردیابیِ خط موبایلش گرفته تا صحبت کردن با والدینِ دین و سوال پیچ کردنِ دوست و نزدیکانش اما با این حال به هیچ نتیجهای نرسیده بودن و حالا اون پسر فکر میکرد با رفتن به شیکاگو اونم فقط برای یه احتمال کوچیک که شاید دین اونجا باشه، عشقش رو پیدا میکنه.
گرچه این واقعا ایدهی احمقانهای بود، اون میخواست چیکار کنه؟ بدون هیچ هدف و سرنخی بره و کل شیکاگو رو زیر و رو کنه تا شاید لویی رو پیدا کنه؟ آره دقیقا. زین همینقدر کله شق و عاشق بود.

YOU ARE READING
Fear [Zouis]
Horror[Completed] از عشق، تو فقط زیباییشو دیدی؛ من میخوام جنون رو نشونت بدم!