فلش بک 6 ماه قبل
بردفورد- اداره ی پلیس
روی صندلی نشسته و دستهاشو تو هم قفل کرده بود، نور چراغ مهتابیای که بالای سرش تکون میخورد فضا رو برای راجر حتی مضحک تر هم کرده بود.
مرد : چارلز تاملینسونِ 54 ساله، مردِ نیکِ خدا، یکی از خیرهای یتیم خانهی لاک وود که توام حدود دو ماه از عمرت رو اونجا سپری کردی!
بازپرس درحالی که برگهی بزرگی تو دستش گرفته و داشت توی طول اتاق قدم میزد، با صدای بلندی متن رو میخوند و واکنشهای راجر رو زیر نظر داشت.
مرد : اون به هیچکس بدی نکرده بود و بین مردم هم محبوب بود، یک آدم بازنشسته ی سالخورده که یه عتیقه فروشیِ کوچیک رو با شوهر خواهرش اداره میکرد.
راجر : خب که چی؟ منو آوردین اینجا برام قصه ی زندگیِ پدرخونده ی برادرمو تعریف کنید؟؟!
مرد چشم آبی غر زد و باعث شد بازپرس از حرکت بایسته و پوزخند بزنه.
مرد : وقتی جوون بود طی یه حرکت انسان دوستانه یکی از پسرهای دوستش که تو تصادف کشته شد رو به سرپرستی گرفت و توسط همون پسر هم به طرز فجیعی با شکسته شدن جمجمهش به قتل رسید و در نهایت توی یه زیرزمین فرسوده خارج از شهر، همراه جسد همسرش دفن شد.
برگهها رو کنار گذاشت و روبروی میزی که راجر دستهاشو روش تکیه داده، ایستاد و خم شد.
مرد : جالبه که نمیدونستی برادرت چه آدمکشِ حرفهایه، کسی که حتی به سرپرستهاش هم رحمی نکرد!
حق با اون بود
با اینکه راجر همیشه میدونست زین از نظر ذهنی مریض و پریشونه هیچوقت فکرش رو نمیکرد تا این حد پیش بره و دست به جنایت بزنه.راجر : شاید چون اون برادر خیلی آروم و متین بود؟ باید از کجا میدونستم کسی که آزارش به مورچه هم نمیرسید و بخاطر مهربونیش زبانزد خاص و عام بود در واقع بخواد آدم بُکشه؟!
هضم این وقایع برای خودش هم سخت بود
حتی نمیدونست باید چه احساسی داشته باشه اما حالا دلیل تمام رفتارهای زین رو فهمیده بود، اینکه چرا از یه مدت به بعد اونقدر افسرده و داغون شد.مرد : یعنی میخوای بگی هیچی در این باره نمیدونستی؟!
راجر : معلومه که نه! مثل همه ی آدمهای دیگه منم فکر میکردم خانوادهی تاملینسون به خارج از شهر نقل مکان کردن چون بعد از رفتنِ لویی، شایعه های افتضاحی همه جا پیچید که به غرور چارلز لطمه وارد میکرد!
مرد : از لویی برام بگو..
دوست نداشت راجع به این موضوع حرف بزنه پس تکخندهای از دهنش بیرون پرید، سمت مرد متمایل شد و تو چشمهای آبی رنگش دقیق شد.

VOCÊ ESTÁ LENDO
Fear [Zouis]
Terror[Completed] از عشق، تو فقط زیباییشو دیدی؛ من میخوام جنون رو نشونت بدم!