chapter 4

1.2K 309 258
                                    


سال 2004
روز دوشنبه ..

خودنویسش رو برداشت تا متنی رو که تو ذهنش جولان میدادو بنویسه اما وقتی صدای باز شدنِ در اتاق رو شنید، به پشت سرش؛ جایی که لویی تو چارچوب در ایستاده بود، نگاه کرد.

لحظه ای در سکوت بهش خیره موند اما وقتی حرکتی از سمتِ اون پسربچه ندید فهمید یه جای کار میلنگه..

اون نه سر و صدا راه انداخته بود و نه انرژی ای برای خرابکاری داشت. فقط خیلی خمیده و ناراحت اونجا ایستاده بود و زین خوب میدونست الان خواسته ی اون پسر چیه.

از جاش بلند شد و سمت پسر کوچیکتر رفت و به آرومی روبروش زانو زد.

اولین چیزی که دید، لایه ی اشکِ داخل اون چشمهای آبیش بود که میخواست پایین بریزه و زین آروم انگشتشو رو گونه ی اون پسر کشید.

زین : چی ناراحتت کرده قلبِ من؟

میدونست لویی زمانهایی که ساکت میشه و خرابکاری نمیکنه حتما خیلی ناراحته و قلبش شکسته و تنها کسی که همیشه میتونست درکش کنه و با آغوش باز پذیراش باشه، زین بود.

کسی که خوب میتونست اون پسرو آروم کنه.

لویی : زد

بغضش ترکید و خودشو تو بغل پسر مومشکی پرت کرد و هق هق هاش اتاقو در بر گرفت.

لویی : اون.. اون باهام دعوا کرد

اشک های درشتش از چشم های زیباش سرازیر میشدند و پلک هاشو محکم بسته بود.
پسر بزرگتر آروم نوازشش میکرد و سرشونه‌‌شو می‌بوسید.

زین : کی ؟!

لویی : جیکوب

و زین خوب اون شخص رو می‌شناخت.. کسی که اولین دوستِ لو تو مدرسه بود و پسر موفندوقی علاقه ی شدیدی بهش داشت..

دوستی که انگار میخواست لو رو از برادرش جدا کنه و اونو بدزده..

لویی : اون بهم گفت که..

زین : هییس.. تموم شد عزیزدلم.. دیگه قرار نیست اذیتت کنه، من اینجام و تا ابد مواظبت میمونم.. همیشه کنارت میمونم

زمزمه های پر از امنیت و آرامشش همیشه کارساز بودند به شیوه ای که لو از زین جدا شد و با چشمهای درشت پر از اشکش، بهش چشم دوخت.

لویی : قول میدی؟

زین : قول میدم سوییت‌هارت

و بعد دوباره پسرک رو تو آغوشش گرفت و لبخندِ عمیقی زد..

لویی فقط مال خودش بود..

مالِ زین!

.
.
.
.
.

سال 2021
روز دوشنبه..

همه چیز خیلی آروم بود اما نه برای پسر چشم آبی..

Fear [Zouis]Where stories live. Discover now