تا بحال چندبار از عشق به جنون رسیدی؟
هیچ بار
هیچ وقت
و هیچ زمان..چون اگه اینطور بود، تو الان اینجا نبودی.
گاهی بین مردم، بعضیا موهبتِ عشق رو پیدا میکنند و این زیباترین چیزِ ممکنه.
خیلی نادر و نایابه..
و تنها بیماریِ دنیاست که به هیچ وجه درمانی نداره.یک بیماریِ دوست داشتنی، چیزی شبیه به معتاد بودن، اما بدتر از اون.. چون با دوری کردن از مواد یه معتاد میتونه پاک شه اما دور شدن از معشوق مساویه با به جنون رسیدن.
آدمها عشق رو درک نمیکنند
جنون رو چطور؟
میتونند احساسی رو که هرگز تجربهش نکردند رو درک کنند؟
نه!
اما با این حال اونا همیشه کنجکاو اند و دنبالش میرند تا پیداش کنند و با لمس حسی غریبه و اولین تپش قلب فکر میکنند عاشق شدن و بعد از مدتی که اون احساس از بین رفت فکر میکنند عشق همینه..
یه احساس پوچ و زودگذر..
و اینطوری میشه که اکثرشون این احساس رو باور ندارند.
پس بهش میگند جنون..
دیوانگی خیلی قابل باور تر از عشقِ حقیقیه!
با دلتنگی به درختها نگاه میکرد و هر لحظه بیشتر از قبل پاش رو با ضرب به کف ماشین میکوبید و با استرس ناخنش رو میجویید.
قلبش محکم به سینهش میکوبید و تو دنیای خودش غرق شده بود چون حالا داخل روزی قرار داشت که سالها توی افکار، خیال پردازیش میکرد.
نمیدونست چند دقیقهست که با فکرِ زین داره لبخند میزنه و چشمهاش طوری برق میزنند که خودشون گویای همه چیز هستند.
سرش رو به شیشه تکیه داده بود و به درختهای بلند و متعددِ اون مکان نگاه میکرد، جایی که زین برای فرار انتخاب کرده بود فقط خیلی زیبا بود.
اسکارلت با دیدن اون حالتِ پر شوقِ لویی نتونست جلوی لبخندش رو بگیره و پاش رو محکمتر روی پدال فشرد تا زودتر به اون مکان برسه.
حقیقتش یه چیزی رو توی قلبش احساس میکرد. چیزِ آشنایی که بعد از سالها هنوز هم قلب و روحش رو ترک نکرده بود، بوی عشق..
بوی عشقِ تازه و حقیقی!
شاید اون زن نتونسته بود هیچوقت این احساس رو درست و حسابی تجربه کنه اما حالا تمام سعیش رو میکرد تا اون دو نفر احساسش کنند و در کنار اینکه خیلی خوشحال هم بود، قلب سالخوردهش بهشون غبطه میخورد.
اسکارلت : رسیدیم!
وقتی از کوره راه جنگلی عبور کردند و درختها رو پشت سر گذاشتند، لویی با هیجان تو جاش صاف نشست و به مکان زیبایی که اونجا بنا شده بود چشم دوخت.

YOU ARE READING
Fear [Zouis]
Horror[Completed] از عشق، تو فقط زیباییشو دیدی؛ من میخوام جنون رو نشونت بدم!