Last chapter

652 96 280
                                        


Song : For the rest of my life

هیچ پایانی وجود نداره
حتی مرگ هم آخرِ خط نیست
همه چی همچنان ادامه خواهد داشت
و دوباره زندگی خواهی کرد، شاید اینبار تو دنیای بهتری.

پکی به سیگارِ بین انگشت هاش زد و بعد از آزاد کردن دود بین لب هاش، چشم‌های آبیش روی سنگ قبرهایی که آرامگاه عزیزانش بودن، چرخیدن و نفس عمیقی رها کرد.

_ 6 سال از آخرین باری که دیدمت می‌گذره برادر.. بهم گفتی زود برمی‌گردی ولی رفتی.. رفتی و دور شدی، اونقدر دور که دیگه حتی توی رویا هم نتونم ببینمت.. نتونم پیدات کنم..

کنار سنگ قبر نشست و دستشو روی خاکی که جسم برادرش رو بلعیده بود، کشید و لبخند زد.

_ ولی هیچ وقت نمی‌تونی از قلبم فرار کنی برادر، برای همیشه اونجا نگهت می‌دارم... تا زمانی که دوباره ببینمت..

خنده‌ی تلخی سر داد. سیگارش رو به کنجی پرت کرد و دم عمیقی گرفت.

_ بهم دروغ گفتی که برمی‌گردی زین... تو یه دروغگویی.. یه دروغگوی دوست داشتنی، دوباره لویی رو به من ترجیح دادی..

قلب درد بازم به سراغش اومده بود، گذشته نمی‌خواست لحظه‌ای هم رهاش کنه. نگاهش این‌بار به سنگ قبر کناری افتاد، جایی که لویی دفن شده بود، با وجود اینکه هیچ‌کس راضی به این کار نبود، راجر تونست نایل رو قانع کنه اجازه بده حداقل در کنار همدیگه دفن شند.

_ هنوزم منتظرم تا برگردی.. منتظرم برگردی و حتی اگه شده بهم بگی چقدر ازم متنفری.. فقط برگردی و بتونم یکبار دیگه تو دریای چشم‌هات غرق شم..

اگه عشق نبود، لویی و زین زنده بودن
در کنار راجر نفس می‌کشیدن و زندگی می‌کردن
اگه عشق نبود، می‌تونست هنوزم صداشون رو بشنوه، می‌تونست حضور گرمشون رو احساس کنه، می‌تونست لمس‌شون کنه و با اینکه عشق همه چیز رو ازش گرفته بود، هنوزم نمی‌تونست ازش بیزار باشه.

_ یکبار دیگه من رو با صدای دل‌نشینت صدا بزن، فقط یکبار دیگه به چشم‌هام نگاه کن..فقط یکبار دیگه.. زنده شو و کنارم زندگی کن!

بیهوده بود، لویی دیگه هیچوقت برنمی‌گشت
راجر این رو می‌دونست اما نمی‌تونست این رو به قلبش هم بفهمونه، اون هنوزم اسم پسر رو صدا می‌زد، همون پسری که سال‌ها پیش زیر خروارها خاک دفن شد و اسمش فراموش شد.

اونا رفته بودن
اونا مثل همیشه بدون راجر رفته بودن
اون رو تو دنیا تنها گذاشته و رفته بودن..

ترس
بزرگترین مقصرِ این ماجرا بود
خودش رو پشت عشق پنهان کرد
به زین لقب مجنون داد و عشق رو متهم به نفرین کرد، بعد به آسونی مسیر همه رو عوض کرد.

***

با قدم‌های آروم سمت پسرک حرکت کرد، لبخند نرمش لحظه‌ای هم از روی لب‌هاش کنار نمی‌رفت و زمانی که پسربچه متوجه ی حضور پدرش شد با خوشحالی سمتش دوید.

Fear [Zouis]Where stories live. Discover now